گنجور

 
صائب تبریزی

برگِ عیش آماده از فقر و قناعت شد مرا

دستِ خود از هر چه شستم پاک، قسمت شد مرا

خود حسابی شد دلِ آگاه را روزِ حساب

دیدهٔ انصاف میزانِ قیامت شد مرا

پیری از دنیای باطل کرد روی من به حق

قامتِ خم‌گشته محرابِ عبادت شد مرا

هر می تلخی که بردم در جوانی‌ها به کار

وقت پیری مایهٔ اشکِ ندامت شد مرا

دانه‌ای جز خوردنِ دل نیست در هنگامه‌ها

حیف از اوقاتی که صرفِ دامِ صحبت شد مرا

آنچه در ایامِ پیری کم شد از نورِ بصر

باعثِ افزونی نورِ بصیرت شد مرا

منت ایزد را که در انجامِ عمر آمد به دست

در جوانی گر ز کف دامانِ فرصت شد مرا

دستِ هر کس را گرفتم صائب از افتادگان

بر چراغِ زندگی دستِ حمایت شد مرا