گنجور

 
صائب تبریزی

آفت دولت به ابنای زمان معلوم نیست

لقمه چون افتاد فربه استخوان معلوم نیست

از خدنگ عشق چون تیر جگر دوز قضا

از لطافت هیچ جز گرد از نشان معلوم نیست

هر کجا آزادگی باشد، نباشد انقلاب

در بساط سرو آثار خزان معلوم نیست

بوسه می خواهد که راه آشنایی وا کند

بر نفس هر چند راه آن دهان معلوم نیست

از شتاب عمر دارد بی خبر غفلت ترا

از هجوم سبزه این آب روان معلوم نیست

تا ز خود بیرون نیایی خویش را نتوان شناخت

عیب تیر کج در آغوش کمان معلوم نیست

می شوی وقت رحیل از غفلت خود باخبر

در حضر سنگینی خواب گران معلوم نیست

طفل داند دایه را حور و بهشت و جوی شیر

زشتی زال جهان بر ناقصان معلوم نیست

بیشتر پاس ادب دارند شرم آلودگان

در گلستانی که آنجا باغبان معلوم نیست

در رگ کان تا بود یاقوت، خون مرده ای است

در خموشی جوهر تیغ زبان معلوم نیست

مشکل است از جستجو آزادگان را یافتن

از سبکباری پی این کاروان معلوم نیست

در غریبی می نماید فکر صائب خویش را

نکهت گل تا بود در گلستان معلوم نیست