گنجور

 
صائب تبریزی

جان عاشق قدر داغ و درد می‌داند که چیست

سکه کامل عیاران مرد می‌داند که چیست

پای‌کوبان رفت ازین صحرای وحشت گردباد

قدر تنهایی بیابانگرد می‌داند که چیست

چهره زرّین گشاید آب رحم از دیده‌ها

مهر تابان قدر رنگ زرد می‌داند که چیست

خط ز راه خاکساری حسن را تسخیر کرد

رتبه افتادگی را گرد می‌داند که چیست

نه ز بی‌دردی است گر عاشق نداند قدر درد

هرکه شد بی‌درد، قدر درد می‌داند که چیست

درد جانکاه مرا دور از حضور دوستان

هرکه گردیده است بی‌همدرد می‌داند که چیست

صائب از دل زنگ ظلمت را زدودن سهل نیست

صبح صادق قدر آه سرد می‌داند که چیست

 
 
 
اهلی شیرازی

نالهٔ من جان غم‌پرورد می‌داند که چیست

زخم دل سخت است صاحب درد می‌داند که چیست

مست ناز است آن بت سنگین‌دل فارغ ز عشق

کافرم گر آه گرم و سرد می‌داند که چیست

گرچه لیلی همچو مجنون چاشنی از عشق یافت

[...]

وحشی بافقی

قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست

مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست

هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما

حال تنها گرد، تنها گرد، می‌داند که چیست

رنج آنهایی که تخم آرزویی کشته‌اند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه