صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳۸

جان عاشق قدر داغ و درد می‌داند که چیست

سکه کامل عیاران مرد می‌داند که چیست

پای‌کوبان رفت ازین صحرای وحشت گردباد

قدر تنهایی بیابانگرد می‌داند که چیست

چهره زرّین گشاید آب رحم از دیده‌ها

مهر تابان قدر رنگ زرد می‌داند که چیست

خط ز راه خاکساری حسن را تسخیر کرد

رتبه افتادگی را گرد می‌داند که چیست

نه ز بی‌دردی است گر عاشق نداند قدر درد

هرکه شد بی‌درد، قدر درد می‌داند که چیست

درد جانکاه مرا دور از حضور دوستان

هرکه گردیده است بی‌همدرد می‌داند که چیست

صائب از دل زنگ ظلمت را زدودن سهل نیست

صبح صادق قدر آه سرد می‌داند که چیست