بس که از زهر شکایت لب دل افگار بست
دل مرا چون بسته در جیب و بغل زنگار بست
عشرت فصل بهاران خنده واری بیش نیست
وقت نخلی خوش که پیش از غنچه بستن بار بست
شد ز پیوند تن افسرده، دل بی کسان به خاک
وای بر خامی که نان خویش بر دیوار بست
نیست بی خورشید عالمتاب صبح انتظار
پیر کنعان طرفها از چشم چون دستار بست
موم گردد سنگ خارا در کفش چون کوهکن
روی گرم کارفرما هر که را بر کار بست
رشته پیوند یاران را بریدن کافری است
تا برآمد از چمن گل بر میان زنار بست
هر که شد در حلقه سرگشتگان چون نقطه فرد
از سر رغبت کمر در خدمتش پرگار بست
در عرق پوشیده گردید آن عذار شرمگین
جوش گل راه تماشایی بر این گلزار بست
هر که صائب گوشه چشمی ز خواب امن دید
بی تأمل در به روی دولت بیدار بست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
خط مشکین تو نقش تازه ای بر کار بست
مصحف روی ترا شیرازه از زنار بست
از فروغ حسن نتوان کرد در رویش نگاه
جوش گل راه تماشایی بر این گلزار بست
جوش خون بی بخیه می سازد دهان زخم را
[...]
می تواند در نظر نقش خیال یار بست
آنکه راه خواب را بر دیدهٔ بیدار بست
دل نهان در گرد الفت کرده از اندک غمی
بر رخ آیینه از آهی توان دیوار بست
می توانم کرد عرض حال دل از هر نگاه
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.