گنجور

 
صائب تبریزی

خط مشکین تو نقش تازه ای بر کار بست

مصحف روی ترا شیرازه از زنار بست

از فروغ حسن نتوان کرد در رویش نگاه

جوش گل راه تماشایی بر این گلزار بست

جوش خون بی بخیه می سازد دهان زخم را

شکوه چون زور آورد نتوان لب اظهار بست

جذب عشق از در درون می آورد معشوق را

طوطی ما را شکر در پسته منقار بست

در محبت کم گناهی نیست اظهار وجود

تا نفس باقی است نتوان لب ز استغفار بست

کعبه سنگ ره نشد سرگشتگان عشق را

چون تواند نقطه راه گردش پرگار بست؟

گرم دارد جوش بلبل صحبت گلزار را

شد جهان افسرده تا صائب لب از گفتار بست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

بس که از زهر شکایت لب دل افگار بست

دل مرا چون بسته در جیب و بغل زنگار بست

عشرت فصل بهاران خنده واری بیش نیست

وقت نخلی خوش که پیش از غنچه بستن بار بست

شد ز پیوند تن افسرده، دل بی کسان به خاک

[...]

جویای تبریزی

می تواند در نظر نقش خیال یار بست

آنکه راه خواب را بر دیدهٔ بیدار بست

دل نهان در گرد الفت کرده از اندک غمی

بر رخ آیینه از آهی توان دیوار بست

می توانم کرد عرض حال دل از هر نگاه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه