گنجور

 
صائب تبریزی

هاله گرد ماه رخسارش خط شبرنگ بست؟

یا به دل بردن کمر ماه تمامش تنگ بست

کاروان حسن پنداری مسافر می شود

کز خط مشکین، لب لعلش میان را تنگ بست

لنگر تمکین نگردد قاف، حسن شوخ را

کوهکن تمثال شیرین را چسان بر سنگ بست؟

رنگ در هر دیدن از شاخی به شاخی می پرد

وقت آن کس خوش که دل بر عالم بیرنگ بست

صائب از رنگین عذاران چشم بستن مشکل است

چشم خود را چون حباب از باده گلرنگ بست؟