گنجور

 
صائب تبریزی

مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است

چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است

از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم

دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است

درد تلخی در قدح دارم که کوثر داغ اوست

شیشه دل گرچه از صهبای سرجوشم تهی است

گرچه عمری شد به دریا می روم دست و بغل

همچو موج از گوهر شهوار آغوشم تهی است

سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس

صفحه خاطر ازین خواب فراموشم تهی است

گفتگوی پوچ ناصح را نمی دانم که چیست

این قدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است!

خجلتی دارم که خواهد پرده پوش من شدن

گرچه از سجاده تقوی بر و دوشم تهی است

گرچه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را

همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است

می زنم لاف خودی صائب ز بیم چشم زخم

ورنه از زنگ خودی آیینه هوشم تهی است