غزل شمارهٔ ۱۱۲۱
خاکساری در بلندی ها رسا افتاده است
آسمان این پشته را در زیر پا افتاده است
عاشقان را نیست جز تسلیم دیگر مطلبی
دیده قربانیان بی مدعا افتاده است
در چنین فصلی که نتوان جام می از دست داد
از گل اخگر در گریبان صبا افتاده است
نیست جز تیری که بر ما خاکساران خورده است
بر زمین تیری که از شست قضا افتاده است
بر لب دریا زبان بر خاک می مالم چو موج
بخت من در نارسایی ها رسا افتاده است
از غریبان است در چشمش نگاه آشنا
بس که چشم ظالمش ناآشنا افتاده است
می گذارد آستین بر دیده خونبار من
دیده هر کس بر آن گلگون قبا افتاده است
می کند از دیده یعقوب روشن خانه را
تا ز یوسف بوی پیراهن جدا افتاده است
عیب از آیینه بی زنگ برگردد به نقش
عیبجو بیهوده در دنبال ما افتاده است
دارد از افتادگی صائب همان نقش مراد
هر که در راه طلب چون نقش پا افتاده است
با دو بار کلیک بر روی هر واژه میتوانید معنای آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
شمارهگذاری ابیات | وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف) | شعرهای مشابه (وزن و قافیه) | منبع اولیه: ویکیدرج | ارسال به فیسبوک
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
برای معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است اینجا کلیک کنید.
حاشیهها
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.