گنجور

 
صائب تبریزی

سرمه چشم ملایک شد غبار اصفهان

از وجود فایض الجود شهنشاه زمان

شاه عباس بلند اقبال کز پیشانیش

می توان دید اختر صاحبقرانی را عیان

سایه لطف خدا کز آفتاب رایتش

غوطه زد روی زمین در سایه امن و امان

آنچنان کز معنی سنجیده یابد لفظ قدر

پادشاهی از شکوه ذاتی او یافت شان

سایه دست ولایت آن بلند اقبال را

هست چون مهر نبوت جد او را پشتبان

کشتی نوح است در ایام او مهد زمین

گردش جام است در دوران او دور زمان

آنچنان کز تیغ جدش محو شد آثار کفر

شسته شد از آب تیغش ظلمت ظلم از جهان

ز اعتقاد راسخ او مذهب اثناعشر

یک سر و گردن گذشته است از بروج آسمان

گر بود عید جهان چون جمعه عهدش، دور نیست

هفتم است از شاه اسماعیل آن صاحبقران

پایه تخت گران تمکینش از دست دعاست

هست از بال ملک آن ظل حق را سایبان

جوز پوسیده است با حلم گرانسنگش زمین

پای خوابیده است با عزم سبکسیرش زمان

دولت بیدار او تا سایبان عالم است

می کند در خواب کار اژدها چوب شبان

همت او برتر و خشک جهان ابقا نکرد

گشت کان در عهد او دریا و دریا گشت کان

بیضه اسلام ازو شد چون فلک محکم اساس

درد دین او کند کار مسیحای زمان

در خم محراب تیغش، سجده بی سر کند

هر که از فرمان او سرپیچد از گردنکشان

مد بسم الله ممتازست از تیر شهاب

رایت او را چه نسبت با درفش کاویان؟

دستگاه بحر افزون است از ظرف حباب

قدرش از کوچکدلی گنجیده زیر آسمان

حلم او گر سایه اندازد به فرق کوه قاف

از گرانسنگی شود در خاک چون قارون نهان

می شود انگشت زنهاری علم در فوج خصم

چون برآرد تیغ بی زنهار آن صاحبقران

در نیام از تیغ او گردد دل دشمن دو نیم

با خموشی می دهد الزام خصم آن ترزبان

تا جگرگاه زمین جایی ناستد تیغ او

گر کند شمشیر بر سد سکندر امتحان

از سر دشمن شود چون رشته پنهان در گهر

راست سازد چون به قصد خصم بدگوهر سنان

در صدف دارد گهر از تاج شاهان تکیه گاه

قدر او زیر فلک باشد فراز آسمان

پشت دست از پنجه مرجان گذارد بر زمین

پشت دست گوهرافشانش محیط درفشان

صیدگاهی را به یک ناوک کند خالی ز صید

بس که در یک جا ناستد تیر آن زورین کمان

ریشه غم می شود از پیچ و تاب انفعال

گر ببیند چهره خندان او را زعفران

پرده فانوس گردد آب بر نور شرار

حفظ او آنجا که گردد بر ضعیفان دیده بان

فتنه بی باک را زنجیر دست و پا شده است

در زمان دولت بیدار او خواب گران

رخنه های فتنه را از بس که محکم کرده است

مار نتواند به زنهار آورد بیرون زبان

گر شود شیرازه گلشن نظام دولتش

گل نگرداند ورق تا حشر از باد خزان

آنچنان کز نوبهاران سبز گردد باغها

بخت عالم شد ز بخت تازه روی او جوان

منبری کز خطبه او سربلندی یافته است

بام گردون را تواند شد ز رفعت نردبان

هر زری کز سکه اقبال او شد سرخ رو

چون زر خورشید، حکمش بر جهان گردید روان

رشته مسطر شود در گوهر شهوار گم

چون نویسد خامه وصف آن کف گوهرفشان

تنگ میدان تر بود از حلقه انگشتری

ملک امکان پیش چشم آن سلیمان زمان

می کند در هفته ای تسخیر هفت اقلیم را

همتش گر سر فرو آرد به تسخیر جهان

بس که شد کوتاه دست انقلاب از عدل او

بحر را طوفان شود افسانه خواب گران

گر ز رای روشنش می داشت اسکندر چراغ

آب حیوان زو نمی گردید در ظلمت نهان

پیش عدل او که از آوازه عالم را گرفت

پای در زنجیر دارد شهرت نوشیروان

گر شود هم پله با حلم گرانسنگش زمین

پله خاک از سبکباری رود بر آسمان

اختر اقبال او تا شد نمایان از فلک

روشن از خورشید دیگر گشت چشم آسمان

همچو نرگس کاسه دریوزه ها زرین شود

دست او چون آفتاب آنجا که گردد درفشان

در صف پیکار چون شمشیر او عریان شود

خاک، اطلس پوش گردد از شفق چون آسمان

می شود انگشت زنهاری نیستان شیر را

گر کند آهو به عهدش حمله بر شیر ژیان

در زمانش کاروانی بی نیازست از دلیل

کز سر رهزن بود در راهها سنگ نشان

بستگی ز امنیت عهدش ز درها دور شد

نیست یک دربسته شبها غیر چشم پاسبان

از سیاست بود اگر زین پیش دولت منتظم

منتظم کرد او ز حسن خلق، اوضاع جهان

چشم کافر گرفتد بر جبهه نورانیش

بگذرد نام خدا بی اختیارش بر زبان

گر سوار رخش رستم گردد آن گردون شکوه

می شود جای عرق، خون از مساماتش روان

جلوه در پیراهن یوسف کند تقصیر ما

عفو او آنجا که گردد پرده دار مجرمان

بی کلید حسن خلقش نیست ممکن وا شود

هر که را گردد شکوه محفلش قفل زبان

دشمن بی مغز را از تیغ جوهردار او

از هجوم زخم، جوهردار گردد استخوان

چرخ را چون عامل معزول در دوران او

سبحه انجم نمی افتد ز دست کهکشان

در زمان تیغ بی زنهار عالمسوز او

تیغ خورشید از ادب بر خاک می مالد زبان

دشمنانش را به هم مشغول می سازد سپهر

تا بود ز آلودگی شمشیر قهرش در امان

پوست گردد همچو ماهی بر تن دشمن زره

شست صاف او خورد چون غوطه در بحر کمان

بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی

برق می پیچد به خود تا بگذرد از نیستان

برق عالمسوز هرگز با سیاهی آن نکرد

آنچه شمشیر کج او کرد با هندوستان

زان نمی پیچند فیلان سر ز فرمان کجک

کز کجی و تیزی از شمشیر او دارد نشان

نگسلد عقل گهر گر رشته از هم بگسلد

منتظم شد بس که در دوران او وضع جهان

تیغ بندانش چو مژگان ناوک یک تر کشند

در شکست قلب دشمن یکدلند و یکزبان

یوسفستانی است عالم را ز اخلاق جمیل

دیده بد دور باد از این سلیمان زمان

تا بود خورشید تابان شمع ایوان سپهر

باد روشن زین چراغ ایزدی کون و مکان

از عنایات الهی روزگار دولتش

متصل گردد به عهد مهدی صاحب زمان