گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ادیب صابر

رخت به باغ ارم ماند ای بدیع صنم

ز خط بنفشه دمیده به گرد باغ ارم

رخی که هست به گردش کمند لاله و گل

به هیچ حال ز باغ ارم نباشد کم

به باغ اگر سمن و نرگس و بنفشه بود

زروی و چشم و خطت با همند هر سه به هم

رخت ز دیده من دیر دیر دور مدار

که باغ تازه نماند چو دیر یابد نم

دلم که خسته عشق است مرهمش رخ توست

که دید خسته که او را بود ز مه مرهم

ز زلف دیبه رخساره را رقم زده ای

که زد ز غالیه بر طرف آفتاب رقم

دلم شکار تو گشت ای نگار آهو چشم

تو از شکار من ایمن چو آهوان حرم

به زلف روی بپوشی چو پیش من گذری

مگر جمال تو را نیست چشم من محرم

ز تاب آتش اگر نرم گردد آهن سخت

دل تو زین نفس گرم نرم گردد هم

ز بس که زلف تو بر هم زند گره بر هم

چو زلف توست همه کار من خم اندر خم

اگرچه زاده حوری نه زاده حوا

وصال توست چو افسون زاده مریم

مرا به عشق علم کرده ای و من مانده

ز بیم هجر تو لرزان چو روز باد علم

به چهره باغ خلیلی به غمزه چوب کلیم

به لب دعای مسیحی به زلف خاتم جم

از آن چهار جفاو ستم ندید کسی

از این چهار تو تا کی مرا جفا و ستم

اگر چه رنجه ام از عشق تو به تنگی دل

ز تنگی دهنت هم به رنجه باشد دم

فراخی از پس تنگی بود وز این معنی است

که چشم تنگ تو بر من فراخ دارد غم

اگرچه بر دل تنگم الم رسید ز عشق

به مدح سید شرقم امان رسد ز الم

امیر ساده رضی الملوک مجدالدین

که آفتاب جلال است و آسمان همم

امیر سید عالم علی بن جعفر

که مجتبای خلیفه است و مقتدای امم

ز اوج همت او طیره گنبد اعلی

ز نور نسبت او تیره نیر اعظم

لقای او غرض نعمت زمان و زمین

بقای او سبب حرمت عبید و خدم

از اوست فایده جود و مجد مستوفا

بدوست قاعده علم و فضل مستحکم

رهی است خدمت او کش منافع است دلیل

شهی است منت او کش مکارم است (حشم)

رسید نور جلالش به دیده اعمی

همی رسد خبر حشمتش به گوش اصم

ز بهر مجلس انسش که باده نوشیده است

ستاره مشعله دار است و آسمان طارم

همیشه هست به جودش تکاثر ارزاق

چنانکه هست به جدش تفاخر آدم

اگرچه نسبت پاکش زخاتم الرسل است

در اوست قدر رسولی که معجزش خاتم

شکوه او که به عرق از پیامبر عربی است

پیمبری است پدید آمده میان عجم

کند سیاست خشمش صحیح را معلول

کند سلاست لفظش فصیح را ابکم

شود ز همت او گر شود ستاره خجل

خورد به نعمت او گر خورد زمانه قسم

سلام اوست دلیل ره سلامت و امن

کلام اوست کلید در علوم و حکم

زمانه ای است که فضلش تنی نماند به رنج

ستاره ای که ز عدلش دلی نماند دژم

ز قدر او امرای همه عجم عاجز

ز مدح او فصحای همه عرب مفحم

ثنا و خدمت او حاجب امید و امل

حدیث حرمت (او) چون ره حدوث و قدم؟

شده است نامه فضل و شرف بدو مکتوب

شده است جامه علم و هنر بدو معلم

ز بهر خسرو عالم که جاودانه زیاد

همی تهی کند از فتنه عرصه عالم

جماعتی که از ایشان به رنج بودی خلق

ز بهر قصد ستم کرده خویشتن رستم

چو گرگ و ساخته از کاروان مانده گله

چو شیر و داشته از سنگهای خاره اجم

طریقشان همه چون کیش کافران مظلم

حصارشان همه چون دین مومنان محکم

نه خرقه ای ز صلاحی فرو گرفته به پشت

نه لقمه ای زحلالی فرو شده به شکم

نه هیچ بوده بر الفاظشان کلام نجات

نه هیچ بوده در اسلامشان ثبات قدم

یکی مکابره گیرد به روز خانه خال

یکی معاینه دزدد به شب عمامه عم

ز رنجشان برهانید خلق عالم را

به رنجهای فراوان و گنجهای خدم

زهی ز مدح تو عاجز شده بیان سخن

زهی ز شکر تو قاصر شده زبان قلم

میان بخل و سخا جود کامل تو حجاب

میان عیب و هنر علم شامل تو حکم

تنی نماند ز انعام تو اسیر اسف

دلی نگشت در ایام تو ندیم ندم

سوال سایل علم و سوال سایل مال

ز فضل و بذل تو یابد همی جواب نعم

به نام تو نتوان بود و بود نتوانند

نظیر تو به رسوم و عدیل تو به شیم

نه هست هیچ بنا را متانت کعبه

نه هست هیچ چهی را مثابت زمزم

به مرتبت چو سر شاخ کی بود تن شاخ

به منزلت چو لب یار کی بود لب یم

فضایل و کرمت نیست در جهان مشکل

مناقب و هنرت نیست بر خرد مبهم

نه مشکل است سوی خلق هیبت شمشیر

نه مبهم است بر خلق قوت ضیغم

تو مشکی و جگر سوخته است حاسد تو

به مشک ماند لیکن در او نباشد شم

اگرچه هر دو به عالم درند ظلمت و نور

نه اندکی است تفاوت میان نور و ظلم

رصد که راست نهادی میان اهل نجوم

وجود یافت حسابی که داشت بیم عدم

همه صواب کنی آنچه می کنی و بود

خطا جراحت جان و صواب مرهم هم

صوابکار بود هر که دوست دارد مدح

صوابکار همی باش و رستی از همه غم

چو عزمهای صوابت فتوح عمر تواند

منم به جمع فتوحت محمد اعشم

به نظم مدح تو مشغول گشته ام همه سال

که نظم مدح تو شغلی است پیش من معظم

چو بی مدیح تو ماند سقیم گردد مدح

جلال مدح تو او را شفا دهد ز سقم

رسید عید عرب وز تو دید در یک شخص

لطافت عجم و همت عرب شده ضم

فرو کشید کنون بر سرو غنم رقمی

که جرم خاک شود زان رقم به رنگ بقم

غنیمتی است غنم را که کشته تو شود

به دست خویش غنیمت رسان به جان غنم

تو کشته زنده کنی زنده را چگونه کشی

کدام نوش کند در جهان صناعت سم

همیشه تا سبب خرمی بود باده

به باده باد دل و طبع و خاطرت خرم

حریف دست کریمت همه جمال قدح

ندیم طبع لطیفت همه وصال صنم

مباد بزم تو خالی زناله و زاری

یکی ز زاری زیر و یکی ز ناله بم

روانت خرم و چشمت ز شمس دین روشن

ز حلق و چشم بد اندیش تو روان شده دم