گنجور

 
ادیب صابر

روزگار نوبهار آید همی

غمگنان را غمگسار آید همی

وقت شادی و نشاط آید همی

نوبت بوس و کنار آید همی

باغ پر گل گشت و هر ساعت ز ابر

برسر گلها نثار آید همی

با صبای مشکبار و بوی گل

مشک پیش دیده خوار آید همی

یا رب این وقت سحر باد صباست

یا نسیم زلف یار آید همی

هر کجا چشم افکنم بر کوه و دشت

پیش چشمم لاله زار آید همی

خوش بود عشق و شراب و باغ و گل

نوبت این هر چهار آید همی

آن گل سروی زبهر روی دوست

عاشقان را یادگار آید همی

وین بنفشه تر ز عشق زلف یار

مر مرا چون جان به کار آید همی

لحن بلبل نیم شب در گوش من

چون نوای زیر و زار آید همی

عاشقی کردن به هر وقتی خوش است

خاصه چون وقت بهار آید همی

بازم از سر تازه شد سودای عشق

یاد آن زیبا نگار آید همی

بی قرارم روز و شب وین مر مرا

زان دو زلف بی قرار آید همی

در سر من سال و مه بی می خمار

زان دو چشم پر خمار آید همی

نام من تا در شمار عشق شد

رنجم افزون از شمار آید همی

هر کسی را اختیاری و مرا

مدح عالی اختیار آید همی

مجد دین کز لفظ در افشان او

در تاج شاهوار آید همی