گنجور

 
سعدی

آن شنیدی که در بلاد شمال

بود مردی بَخیل صاحب مال

‌دختری زشت‌روی و بدخو داشت

‌کز همه چیز جامه نیکو داشت

‌زشت باشد دَبیقی و دیبا

‌که بود بر عروس نا‌زیبا

‌با جوانی چو لعبت سیمین

‌عقد بستش به مبلغی کابین

‌شب خلوت که وقت عشرت بود

‌عرق عود کرد و مُشک اندود

‌نقره اندود بر دُرُست ِ دغل

‌عنبر آمیخته به گند بغل

‌پردهٔ زرنگار بر در داشت

‌ناگه از روی بی‌صفا برداشت

‌فال بد باز بود و طالع زشت

‌در دوزخ به روی اهل بهشت

‌همه شب روی کرد بر دیوار

‌تا نبایست دیدنش دیدار

‌بارها نو عروس جان‌فرسای

‌دست در دامنش زدی که درآی

‌پسر از بخت خود برآشفتی

‌زهرخندان به زیر لب گفتی

‌تو مناره ز پای بنشانی

‌شهوت من کجا بجنبانی؟

‌ملک‌الموتم از لقای تو بِه

‌عقربم گو بزن، تو دست منه

‌تا به صبح از شراب فکرت مست

‌دست لاحول می‌زدی بر دست

‌بامدادان نه جایگاه ستیز

‌که تحمّل کند، نه پای گریز

‌مدّتی صبر بر مجاهده کرد

‌عمر ضایع در آن مشاهده کرد

‌عاقبت درد دل به جان برسید

‌نیش فکرت به استخوان برسید

‌با پدر زن نمود قصّهٔ خویش

‌کای مصالح‌‌شناس و خیر‌اندیش

‌تا به امروز بنده پروردی

‌مهربانی ّ و مردمی کردی

‌شکر فضلت به سال‌های دراز

‌نتوانم به شرح گفتن باز

‌گر توانی دگر بفرمائی

‌پایم از بند غصّه بگشایی

‌زن و مرد از برای آن باشند

‌که دل‌آویز و مهربان باشند

‌نه من آسوده‌ام، نه او خرسند

‌زحمت ما و خویشتن مپسند

‌سر برآورد و گفت پیر کهن

‌جان بابا سخن دراز مکن

‌یا بسازی به رنج و راحت دهر

‌یا به زندان شوی به علّت مهر

‌چون جوان این سخن شنید از پیر

‌متحیّر بماند و بی‌تدبیر

‌استعانت به کدخدایان برد

‌مبلغی مرد و زن شفیع آورد

‌همگنان را به هیچ بر نگرفت

‌هر چه گفتند، هیچ در نگرفت

‌پای‌بند بلا چو چاره ندید

‌بحر اندیشه را کناره ندید

‌خواهرش را دل آورید به دست

‌مهر ازو برگرفت و در وی بست

‌تا شبی پای در دَواجش کرد

‌میل در سرمه‌دان عاجش کرد

‌کودک از کودکی فغان در بست

‌به درستی زرش دهان در بست

‌روی بر خاک و جُفته بر افلاک

‌چون سرش رفت تا به خایه چه باک؟

‌روی در روی و دست در گردن

‌ناف بر ناف و دسته در هاون

‌بعد از آن با برادرش پیوست

‌بند شلوار عصمتش بگسست

‌خانه خالیّ و دنبه فربه دید

‌گربه برجست و سفره را بدرید

‌مادرش بی‌نصیب هم نگذاشت

‌هر دو پایش به آسمان برداشت

‌عمّه را نیز شربتی در داد

‌خاله را نیز شافه‌ای بنهاد

‌دایه را هم چنان به دلداری

‌مهربانی نمود و غمخواری

‌تا بدانست خوابگاهش را

‌خانه معلوم کرد و راهش را

‌شب آدینه شمعی آنجا برد

‌نیم‌شمعیش در میان پا برد

‌نوبلوغی که بود شاگردش

‌بر دوانید همچنان کردش

‌خوابنیدش به‌ لطف در زانو

‌قُضِی الأمرُ کَیفَ ما کانُو

‌نازک‌اندام ناخوشی می‌کرد

‌بد لگامی و سرکشی می‌کرد

‌عاقبت رام چون ستورش کرد

‌کیر در کون چون بلورش کرد

‌کرد و رفت آنچه باز نتوان گفت

‌دُر از این خوب‌تر نشاید سفت

‌بعد از آن با کنیزکش پرداخت

‌کار او هم به قدر وسع بساخت

‌پاره‌ای دوغ ریخت در مشکش

‌تا نیاید ز دیگران رشکش

‌خویش و پیوند هر که را دریافت

‌همه را در قفای و روی انداخت

‌بوق روئین در آن قبیله نهاد

‌همچو شمشیر قتل در بغداد

‌همه همسایگان بدانستند

‌نهی منکر نمی‌توانستند

‌چند بانگ دُهُل نهان ماند؟

‌شُنعتی خواست تا جهان ماند

‌آشنایان و دوستان رفتند

‌حال پیش پدر زنش گفتند

‌بر سر خاکسار دود برفت

‌در دکّان ببست و زود برفت

‌کیسه‌های قباله حاصل کرد

‌بر داماد پهلوان آورد

‌گفت کابین و ملک و رخت و جهیز

‌همه پاکت حلال کردم، خیز

‌یار درمانده کاین شنید از پیر

‌متحیّر بماند و بی‌تدبیر

‌آب در دیدگان بگردانید

‌خویشتن را میان شادی دید

‌گفت یا سیّدی و مولایی

‌چه گنه کرده‌ام؟ چه فرمایی؟

‌گفت نی نی، سخن مگو با من

‌یا تو باشی در این سرا، یا من

‌کاندر این خانه از قرایب و خویش

‌کس نماندست جز من درویش

‌هر چه ماده در این سرا و نر است

‌از جفای تو نابکار نرست

‌گر شبی تاختن کنی بر من

‌دیو شهوت، که گیردت دامن؟

‌گفت هرگز من این خطا نکنم

‌جفت شیرین خود رها نکنم

‌یاوران آمدند و انبازان

‌هر یک از گوشه‌ای بر او تازان

‌جنگ با هر یک اتفاق افتاد

‌عاقبت صلح بر طلاق افتاد

‌از کمند بلا بجست چو صید

‌که خلاصش به جان نبود از قید

‌گل رویش به تازگی بشکفت

‌می‌خرامید و زیر لب می‌گفت

‌حیف بردن ز کاروانی نیست

‌با گرانان به از گرانی نیست

‌زینهار از قرین بد زنهار

‌وَ قِنا رَبنا عَذابَ النّار

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه