گنجور

 
سعدی

گر غصهٔ روزگار گویم

بس قصهٔ بی‌شمار گویم

یک عمر هزار سال باید

تا من یکی از هزار گویم

چشمم به زبان حال گوید

نی آن که به اختیار گویم

بر من دل انجمن بسوزد

گر درد فراق یار گویم

مرغان چمن فغان برآرند

گر فرقت نوبهار گویم

یاران صبوحیم کجایند

تا درد دل خمار گویم

کس نیست که دل سوی من آرد

تا غصهٔ روزگار گویم

درد دل بی‌قرار سعدی

هم با دل بی‌قرار گویم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۴۴۲ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۴۴۲ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم