گنجور

 
سعدی

یکی ناسزا گفت در وقتِ جنگ

گریبان دریدند وی را به چنگ

قفا‌خورده عریان و گریان نِشَست

جهاندیده‌ای گفتش ای خودپرست

چو غنچه گرت بسته بودی دهن

دریده ندیدی چو گُل پیرهن

سراسیمه گوید سخن بر گزاف

چو طنبور بی‌مغزِ بسیار‌لاف

نبینی که آتش زبان است و بس

به آبی توان کشتنش در نَفَس؟

اگر هست مرد از هنر بهره‌ور

هنر خود بگوید نه صاحب‌هنر

اگر مشکِ خالص نداری مگوی

ورت هست خود فاش گردد به بوی

به سوگند گفتن که زر مغربی است

چه حاجت؟ محک خود بگوید که چیست

بگویند از این حرف‌گیران هزار

که سعدی نه اهل است و آمیزگار

روا باشد ار پوستینم دَرَند

که طاقت ندارم که مغزم بَرَند