گنجور

 
سعدی

به مجنون کسی گفت کای نیک پی

چه بودت که دیگر نیایی به حی؟

مگر در سرت شور لیلی نماند

خیالت دگر گشت و میلی نماند؟

چو بشنید بیچاره بگریست زار

که ای خواجه دستم ز دامن بدار

مرا خود دلی دردمند است ریش

تو نیزم نمک بر جراحت مریش

نه دوری دلیل صبوری بود

که بسیار دوری ضروری بود

بگفت ای وفادار فرخنده خوی

پیامی که داری به لیلی بگوی

بگفتا مبر نام من پیش دوست

که حیف است نام من آنجا که اوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode