گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سعدی

یکی پنجهٔ آهنین راست کرد

که با شیر زورآوری خواست کرد

چو شیرش به سرپنجه در خود کشید

دگر زور در پنجه در خود ندید

یکی گفتش آخر چه خسبی چو زن؟

به سرپنجه آهنینش بزن

شنیدم که مسکین در آن زیر گفت

نشاید بدین پنجه با شیر گفت

چو بر عقل دانا شود عشق چیر

همان پنجه آهنین است و شیر

تو در پنجه شیر مرد اوژنی

چه سودت کند پنجهٔ آهنی؟

چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی

که در دست چوگان اسیر است گوی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode