گنجور

 
سعدی

یکی مشت زن بخت و روزی نداشت

نه اسباب شامش مهیا نه چاشت

ز جور شکم گل کشیدی به پشت

که روزی محال است خوردن به مشت

مدام از پریشانی روزگار

دلش حسرت آورد و تن سوگوار

گهش جنگ با عالم خیره‌کش

گه از بخت شوریده، رویش ترش

گه از دیدن عیش شیرین خلق

فرو می‌شدی آب تلخش به حلق

گه از کار آشفته بگریستی

که کس دید از این تلخ‌تر زیستی؟

کسان شهد نوشند و مرغ و بره

مرا روی نان می‌نبیند تره

گر انصاف پرسی نه نیکوست این

برهنه من و گربه را پوستین

چه بودی که پایم در این کار گل

به گنجی فرو رفتی از کام دل!

مگر روزگاری هوس راندمی

ز خود گرد محنت بیفشاندمی

شنیدم که روزی زمین می‌شکافت

عظام زنخدان پوسیده یافت

به خاک اندرش عقد بگسیخته

گهرهای دندان فرو ریخته

دهان بی زبان پند می‌گفت و راز

که ای خواجه با بینوایی بساز

نه این است حال دهن زیر گل

شکر خورده انگار یا خون دل

غم از گردش روزگاران مدار

که بی ما بگردد بسی روزگار

همان لحظه کاین خاطرش روی داد

غم از خاطرش رخت یک سو نهاد

که ای نفس بی رای و تدبیر و هش

بکش بار تیمار و خود را مکش

اگر بنده‌ای بار بر سر برد

وگر سر به اوج فلک بر برد

در آن دم که حالش دگرگون شود

به مرگ از سرش هر دو بیرون شود

غم و شادمانی نماند ولیک

جزای عمل ماند و نام نیک

کرم پای دارد، نه دیهیم و تخت

بده کز تو این ماند ای نیکبخت

مکن تکیه بر ملک و جاه و حشم

که پیش از تو بوده‌ست و بعد از تو هم

خداوند دولت غم دین خورد

که دنیا به هر حال می‌بگذرد

نخواهی که ملکت برآید بهم

غم ملک و دین هر دو باید بهم

زرافشان، چو دنیا بخواهی گذاشت

که سعدی در افشاند اگر زر نداشت