گنجور

 
ابوالفرج رونی

به حکم ایزد و اقرار جمله تاجوران

پناه و پشت جهان عز دین تواند بود

ستوده نصرت دین آنکه ذات نصرت و فتح

همیشه رایت او را قرین تواند بود

چو شد حسام و یمینش یمین فتح و ظفر

بدان خجسته حسام و یمین تواند بود

فلک چو بر قد او کسوت بقا دوزد

سعادتش علم آستین تواند بود

ملک ز اوج فلک می دهد به طبع اقرار

که او مهین ملوک زمین تواند بود

زهی ستوده کریمی که عهد دولت تو

جمال و زیب شهور و سنین تواند بود

یکی سخن ز خرد دوش باز پرسیدم

که او جواب گران مهین تواند بود

که هر کسی ز سخای شه است خرم و شاد

برای چیست که طبعم حزین تواند بود

جواب داد خرد کاین گمان مبر بسخاش

که در گمان همه غث و سمین تواند بود

اگر شود به مثل زنده حاتم طائی

ز خرمن کرمش خوشه چین تواند بود

نه نیز گویم شعرت بد است و نازیبا

از آنکه طبع تو سحر آفرین تواند بود

ز بخت تست مگر کز سخاش محرومی

حقیقت است که حال اینچنین تواند بود

چو این سخن بشنیدم از او بدانستم

که هر چه گفت خرد آن یقین تواند بود

دعای روح امین باد حرز بازوی تو

که حصن دعوت او بس حصین تواند بود

معین و یار تو بادا خدای عزوجل

به از خدای که یار و معین تواند بود