گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

اسم شریف آن جناب حاجی میرزا محمد ابراهیم عاشقی است. عارف و فاضلی است حکیم. به انواع کمالات صوری و معنوی آراسته و از نقایص و رذایل صفات انسانی پیراسته، مدتهای مدیده به اتفاق والد ماجد در عتبات عالیات عرش درجات، در تحصیل علوم متداوله کوشش نموده و وجود محمود خود را مجموعهٔ کمالات ظاهری و باطنی فرموده. در حکمت عقلی سینه‌اش مخزن اشراق و در حکمت طبیعی، وجودش معروف آفاق. از مبادی شباب به صحبت اصحاب حال راغب و معاشرت و مجالست ارباب کمال را طالب. بسیاری از اهل سلوک و معرفت را ملاقات کرده و در تزکیه و تصفیهٔ قلب وقالب، روزگاری به سر آورده. اجداد کبارش از سادات عالی درجات و حاوی کمالات ودر کازرون توطن داشته و در آن بلده نظر مراعات و الطاف گماشته، عمّش در زمان سلاطین زندیه حکیم باشی بوده و به حسب اسم و رسم، دم مسیحی در معالجات ظاهر می‌نموده و جناب معزی الیه نیز اقتباس علوم حکمت طبیعی از وی نموده و مدتهای مدید در آن بلد به نظم ونسق مزارعات منسوبه به خود توجه می‌نموده. پس مسافرت هندوستان گزیده و ارباب کمال آن کشور را دیده و دیگرباره به ایران مراجعت و در شیراز در کمال منزلت و اعزاز متوطن و اخلاص و ارادت به خدمت جناب عارف مجرد و شیخ موحد الحاج میرزا ابوالقاسم شیرازی نوراللّه روحه ورزیده و از همت آن جناب به درجات عالیهٔ توحید و معرفت رسیده. غرض، حکیمی است واقف و سالکی است عارف. رندی است خانه برانداز و عاشقی است پرنیاز.

طبعش به محبت اهل کمال و جمال مایل و گرد تعلقات دنیوی از ذیل همت بلندش زایل. مدتهاست که صحبتش دست داده و ابواب معاشرت و ملاطفت با فقیر گشاده و الآن کماکان آن جناب را در فنون نظم نیز طبعی است سریع الخیال و قادر، و اشعار بسیار از هر مقوله ازوی صادر. قصاید و غزلیات و ترجیعات بسیار دارد و اکنون مدتی است که طریق مثنوی گویی را به پای بلاغت می‌سپارد و نظر به عدم مبالات در جمع و ضبط خیالات، بسیاری از افکار ابکارش مفقود گشته وجمعی که باقی مانده نیز هنوز به ترتیب ننوشته. جنابش را مثنویات متعدده است. بعضی تمام و برخی بی انجام مِنْجمله مثنوی موسوم به گلستان خلیل و مثنوی موسومه به مشرق الاشراق و مثنوی موسوم به انفس و آفاق و مثنوی موسوم به منهج العشاق و مثنوی موسوم به شایق و مشتاق و مثنوی موسوم به چهل صباح و تیمّناً و تبرّکاً از اشعار و مثنویاتش برخی نوشته شد:

مِنْقصایده فی التوحید و الحکمه

جمال خویش را تا جلوه داد آن شاهد یکتا

ز یک معنی هویدا شد هزاران صورت زیبا

چوجان‌درتن‌به‌صورت‌گشته‌معنی‌مخفی و پنهان

چوبو از گل زصورت گشته معنی ظاهر و پیدا

فروغ لم یزل در ماسوی شد ماسوی افروز

جمال بی جهت در شش جهت آمد جهت آرا

شوی گردیده ور از دیده، معنی عیان بینی

چو بی همتایی مظهر، مظاهر جمله بی همتا

نزول اشیاءوحدت کرده سوی کثرت و زین رو

ز کثرت سوی وحدت می‌روند آشفته و شیدا

زرفتن تا به رفتن فرق‌ها شد درطریق حق

کجا رفتار دانشور، کجا رفتار نابینا

ای دل چنان که بی خبران چند در هوس

ای جان طفیل بی هنران چند در هوا

کامل ز گاه ناموری کی کشیده دست

عاقل به راه بی خبری کی نهاده پا

عفریت دهر کش نبود شغل، جز ستم

فرتوت چرخ کش نبود کار، جز جفا

فرزانه خوان، کسی که فروبست زان نظر

دیوانه دان، کسی که فروجست زان وفا

شو غرقهٔ محیط هویت گرت هواست

گردی ز بند و قید هوا و هوس رها

خواهی که ماسوی همه زانت شوند شو

در عالمی که نیست در آن راه ماسوا

بر نقش خویش زیب ده از نقش معرفت

بر نفس خویش بهره ده از نفس از کیا

زهد است دفع علت اسقام آثمین

تقوی است زیب و زینت اندام اتقیا

از عز عزلتت برسد عزّت ابد

وز فر فقر رو دهدت فر اولیا

ای گشته از خُذْؤهُ فَغُلُّوهُ مطمئن

هان تا ندای ارجعیت باد رهنما

نه دیده در ره طلب و چشم دل ببند

زین دامگه که دانهٔ او نیست جز بلا

چهار شرط بود شرط انعکاس صور

سزای ناظر مرآت در بر دانا

یکی تقابل و ثانی صفا سیم ظلمت

چهارمین عدم قُرب و بُعد حین لقا

ازین چهار یکی گر قصور یافت نگشت

گه مشاهدهٔ عکسش، رخ شهود نما

چو شد ضمیر تو جای تجلی انوار

چو گشت باطن تو طور آتش موسی

چرا به صیقل نام خدا صفا ندهی

دلت که آمده مرآت شاهد اسما

بکش ز قید علایق چو رادمردان دست

بنه به راه هدا از پی هدایت پا

که تا به منزل اقصی رسی بری ز خطر

که تا به مقصد اصلی رسی عری ز خطا

و لَهُ ایضاً فی النّصیحة

خرم دلی که از مدد طالع جوان

بگزید گوشه‌ای ز جهان و جهانیان

خواهی اگر فراغ، برون کن تو ازدماغ

سودای دهر، کش نبود سود جز زیان

درکوی بی نشانی و گمنامی آورد

تا بو که یابی ای دل غافل ز حق نشان

همچون هوس همی چه روی سوی رنگ و بو

همچون مگس همی چه روی گرد این و آن

عنقاصفت ز جملهٔ عالم کناره گیر

سیمرغ وار از همه کس گم کن آشیان

نی سوی دنیا امیدم و نه به عقبا

داشته چرخم درین میانه معطل

آمده دهر عجوز بهر فریبم

چهره به شکل عروس کرده مشکل

باطنش از هر قبیح آمده اقبح

ظاهرش از هر جمیل ساخته اجمل

مهر کند وعده کوشدم به ره کین

شهد دهد جلوه و ببخشد حنظل

گر سزد شوری ز شور عشق بر سرداشتن

کی سزد جز شور عشقت شور دیگر داشتن

محضری آمد قوی در پاک دامن بودنم

در غمت ای پاک دامن دامن تر داشتن

پختگان غمِ عشق تو زغیرت سوزند

که زنند از چه دم از عشق رخت خامی چند

مِنْ غزلیّات

در همه ذرات جز خورشید روی یار نیست

لیک چشم احولان شایستهٔ دیدار نیست

بی حضورت از حضورت نیستم یک دم جدا

کز حضورت با غیاب و با حضورم کار نیست

ذات است کز مجالی اوصاف رونماست

یک ذات پاک وصاف، کدر این همه صفات

یک قطره از محیط جلال تو ماسوا

یک ذره ز آفتاب جمال تو کاینات

ای نادری تو ممکن و اسرار واجب است

بیرون ز حد وسعت ادراک ممکنات

دل به جستجوی یار و یار را جا در دل است

هست‌آسان وصلش اما تا تو هستی مشکل است

تو ز محفل خارجی نه داخل بزم وصال

ورنه او هم محفل آرای دل و هم محفل است

وصل جانان ای که گفتی می‌دهند از ترک جان

ترک جان اندر ره جانان نخستین منزل است

شد ربوبیت او کنه عبودیت تو

ترک خود گیر و نگر نبودت ار آگاهی

راه او رو جز ازو پا بکش و دست بدار

خود به خود آی وزخود بین که که را می‌خواهی

رباعیّات

دلبر بسیار و دل نگه دار کم است

وز همدهی جمله جهان رنج و غم است

گر اهل دلی تو دل به دلداری ده

کو همدم هر دم تو و عین دم است

ای از تو همه پر و توخالی ز همه

بنموده جمال تو مثالی زهمه

تو عین خیال و از خیال این همه را

آری و برآوری خیالی ز همه

ما بود نماینده نمودیم همه

نابود نمودار ز بودیم همه

مرآت جمال غیب مطلق گشته

آیینهٔ شاهد شهودیم همه

مِنْ مثنوی گلستان خلیل

ای ز بی رنگی نموده رنگ‌ها

جز تو آگه کس نه زین نیرنگ‌ها

جمله اعیان را به هم آمیخته

در لباس خاک طرحی ریخته

دیده ور داند که سرّ خاک چیست

گرد خاک این گردش افلاک چیست

ای کمون خاک را از تو بروز

آفتاب حکمت تو وهم سوز

آتشم را سر به سر انوار کن

نار جانم محو نور یار کن

عشق کان ماهیت عالم بود

حسن او را آینه آدم بود

آدمی مجموعهٔ هر شیء بود

آفتاب است و نهان در فیء بود

معنی‌اش مسجود و صورت ساجداست

معنیش معبود و صورت عابد است

کوشش اشیا سراسر سوی او

سر به سر اشیا به جستجوی او

ظل مبدأ نفس انسانی بود

کان نظیر نفس رحمانی بود

نفس رحمانی که شارق آمده

نفس انسانش مطابق آمده

همچنان که نفس انسان هر نفس

می‌شود از باطنش ظاهر نفس

فیض رحمان آن که باشد لایزال

اقتضای آن کند در جمله حال

کان حقایق وان صور کش هست سر

بارزش گردد ز رحمت مستمر

عقل اول آن حقایق را محیط

منبسط از وی مرکب هم بسیط

او بود عرش مجید مستطاب

او بود روح القدس اُمّ الکتاب

نفس کلی کان محیط هرشی است

آفتاب او مبرا از فی است

او محیط و سر به سر اشیاء محاط

دارد او با روح اعظم ارتباط

او بود لوح قدر عرش کریم

لوح محفوظ آمد و علم قدیم

آن کتابی را که گویندش مبین

نیست جز او پیش ارباب یقین

پس طبیعت را که خوانندش غراب

حبّذا از آن غراب مستطاب

معنی روحانی از باری بود

در جمیع ماسوا ساری بود

گرچه نفسانی و عقلانی بود

یا مجرد یا که جسمانی بود

قوّتی باشد قوی و نام او

گشته جاری در همه اجسام، او

اوست در اجسام جاری لامحال

تا برد اجسام را رو در کمال

پس هبا نی جوهری کان قاهر است

صورت اجسام در وی ظاهر است

این چنین گویند ارباب عقول

عارفان یافته ره در وصول

کاین طبیعت را هبا در خور بود

آن برادر وین دگر خواهر بود

از یکی والد تولد یافته

در نکاح یکدگر بشتافته

جسم کل مولود از آنها شده

ز ازدواج آن دو این پیدا شده

شکل می‌باشد مناسب با حکیم

سرّآن فهمی اگر هستی فهیم

اسم اللّه است انسان را نصیب

حبذا فرد کمال بی حسیب

ز اسم‌ها اللّه اعظم آمده

زآن مناسب آن به آدم آمده

آدم آمد مصطفی آن عین جود

آدم آمد مرتضی آن اصل بود

عالم آدم همایون عالم است

باخبر زان هر که گردد آدم است

بگذر از اندازهٔ فوجی حکیم

راه بی اندازه می پو ای سلیم

دیده‌ای آور به کف دیدار جو

دیده جز از یار نبود یار جو

عقل در مصنوع صانع دیده است

عشق خود این هر دو مانع دیده است

عقل گه کفر آید و گه دین بود

عشق مرآت حقایق بین بود

فکر پیش آور که فکرت حکمت است

حکمت الحق بازدیده فکرت است

هر دنی کش شد ز فکرت پر و بال

پرگشاید تا به کریاس جلال

فکر یک دم مصطفی دیده قرین

با ثواب اولین و آخرین

ای خدا ای رازدان ای کارساز

بنده را یار از خود و دمساز ساز

و له ایضاً

پیشتر ز ایجاد این بی حصر دیر

عشق در خود حسن را می‌کرد سیر

ز آن نظر نور محمدؐجلوه کرد

ذات او از نور سرمد جلوه کرد

محو حسن خویشتن نقاش شد

سر حسن عشقبازی فاش شد

عشق را نازش نیازآموز ساخت

حسن را هم عشق بازآموز ساخت

گفت پیغمبر که چون آید اجل

نیست همراهی ترا غیر از عمل

آن عمل چه بود خیال غالب است

ز آن که هر مطلوب سر طالب است

چیست تقوی رستن از قید خودی

محو گشتن در جمال سرمدی

خویشتن بین چون شود بی خویشتن

خویش جان گردد دهد از خویشتن

عالم افسرده جز کثرت مدان

عین بهجت عالم وحدت بدان

بگذر از خود بینی و خواری طلب

یار را از خواری و زاری طلب

خاک شو تا مظهر اشیا شوی

گم شوی از خود ز خود پیدا شوی

پوست چه بود این خودی و بخردی

مغز چه بود بی خودی در بی خودی

ذرّه‌ای بی آفتاب دوست نیست

قطره‌ای دور از حباب دوست نیست

در نظرها سیر کن تا بنگری

اختلافی از ثریا تا ثری

هر که در عشق خدا گردد فنا

ذات یکتایش بود خود خون بها

خاک بودی و گل و ریحان شدی

تا به حیوان آمدی و جان شدی

جذبهٔ لطف ازل از تیره خاک

بار دادت در جهان جان پاک

محرم اسرار حی لا یَمُوْت

رمز مُوتُوا گفت قَبْلَ اَن تَمُوت

هان رحیق مصطفی را نوش کن

هوش گر خواهی وداع هوش کن

مطلق از قید علایق شو تمام

تا به مطلق راه یابی والسلام

گر نمایی این سجنجل صیقلی

اول و آخر ترا گردد علی

صد هزاران شکل از اوراق بین

جمله را در طور وحدت طاق بین

صد هزاران صورت و رنگ آمده

جمله از نیرنگ بی رنگ آمده

صورت انسان که مرآت حق است

مستعد قُرب حق مطلق است

عالمی کان کلُّ فی الکُلِّ آمده

خارها گردیده تا گل آمده

هرچه سر از پردهٔ غبرا کشد

پرده از راز بت یکتا کشد

نکتهٔ توحید گویا می‌کند

شاهد پنهان هویدا می‌کند

ای به صورت والهٔ صورت شده

میل صورت را سبب شهوت شده

رو سوی عشاق کن اسرار جو

هم از آن اسرار وصل یار جو

الرّیا شرکُ و ترکُ کُفْرُهُ

زین حدیث آمد هویدا راز هو

آن ریا باشد که هنگام نماز

باشدت منظور الا بی نیاز

بی ریایی آن که پیش کبریا

در تو نبود هیچ چیز الا خدا

با خدا گر جز خدا رازت بود

مشرکی و شرک انبازت بود

الرّیا شِرْکُ دُری کان سفته است

تَرْکُهُ کُفْرٌ پس از او گفته است

شرک باشد هر که اشیاء ای فتی

ننگرد جز حسن بی چون خدا

کفر دان کان چت درآید در خیال

بنگری در وی جلال ذوالجلال

مِنْ مثنویِّ مشرق الاشراق

اول هر نامه سزد نام عشق

اول و آخر همه الهام عشق

معنی کل صورت کل ذات او

معنی و صورت همه آیات او

نقش نگارندهٔ نقش وجود

پرده گشاینده ز غیب از شهود

در رخ که؟ در رخ خوب بشر

از پی چه؟ جلب قلوب بشر

گوهر یکتا گهرآرا شده

معنی مطلق صورآرا شده

ای همه تو وی همه دور از جوار

از تو فروزنده بود نور و نار

نار مرا والهٔ نورت نما

جان مرا محو حضورت نما

احمد مرسل شه آخر زمان

اول و آخر گهرش ترجمان

دیده بحق دیدهٔ آن دیده ور

شاهد معنی ز ظلال صور

عین ولا راست ولی بوتراب

سر خفی را ز جلی بوتراب

بر ده و دو، معنی حق شد تمام

بر ده و دو باد هزاران سلام

ذات خدا عین صفات خداست

رو به صفات آر که ذات خداست

عشق چو از عشق تنزل نمود

بر رخ خود باب تعقل گشود

عشق به عقل آمد و اجمال یافت

نفس به تکمیل وی اکمال یافت

عشق طبیعت شد و شد ساریه

گرمی آن زیر و زبر جاریه

عشق عیان شد ز هبایی گهر

عشق رخ آورد به زیر و زبر

عشق به شکل آمد و اشکال یافت

شکل پذیر آمد و اکمال یافت

عشق بشد عرش و به کرسی نشست

عشق به هم بست و ز هم برشکست

عشق مجرد به بساطت رسید

در حرکت رفت و عبادت گزید

عبد شد و روی به معبود کرد

چهرهٔ مقصود به مقصود کرد

مظهر عشق است صفات علی

عشق ز عشق آمده ذات علی

خالق هستی شد و مخلوق حق

عاشق حق آمده معشوق حق

شاهد وحدت رخ کثرت نمود

بر رخ وحدت در کثرت گشود

لطف هوا در دم هر جانور

روح مجرد شده نیکو نگر

زآنچه به جسم آمده حیوان شده

در دم او عین هوا جان شده

لطف خدا کرده لطیف این هوا

تا شده جان بخش ز لطف خدا

کثرتی از وحدت او خواسته

وان نه فزوده شده نه کاسته

با همه و بی همه بی پا و سر

کوی به کو جای به جا دربه در

لطف هوا دیده و دمسازیش

در همه دم کار هوا بازیش

ذات هوا متحد و منفرد

آدمه در حیّز خود مستبد

زیر و زبر آنچه نمودار تست

دور نه از حضرت دادار تست

بی همه و از همه نبود جدا

بندهٔ او این همه و او خدا

با همه و بی همه و این همه

داشته اندر طلبش همهمه

هان به هوا در نگر و راز جو

کثرت و وحدت ز هوابازجو

روی به علم آر و عمل پیشه کن

از پس و از پیش خود اندیشه کن

علم و عمل گشت چو سرمایه‌ات

برتر از اندازه شود پایه‌ات

با تو خدای تو و تو دربه در

جسته خدا را تو ز زیر و زبر

هیچ نه خارج ز تو ای مرد راه

شو ز خودی فارغ و دریاب شاه

ساده شو و ساده که جز سادگی

نیست ترا مایهٔ آزادگی

زیر و زبر یک شد و شد ذات تو

ذات تو بس از پی مرآت تو

نفس شناس آی که آگه شوی

وارهی از بندگی و شه شوی

دیو دنی آدم نامحرم است

دیو به معنی به صور آدم است

بیش ز شیطان به سه حد آمده

خوب نماینده و بد آمده

نفس کل آمد چو طبیعت پذیر

از زبرش جذبه کشاندی به زیر

سر طبیعت شده ساری شده

گوهر آن در همه جاری شده

عالم اکبر تو و این اصغر است

گرچه به صورت ز تو بس اکبر است

زیر و زبر این همه اسرار نغز

قشر بود قشر وجود تو مغز

در تو سراسر همه ذرات کون

ذات تو شد جامعهٔ ذات کون

عقل نخستین چه تحول نمود

بهر تو از فوق تنزل نمود

آنچه ز بالا و ز زیر آمده

ذات تواش عکس پذیر آمده

گوهر دل را ز صفا نور بخش

نفس بکاه و به خود زور بخش

نفس تو شد لمعه‌‌ای از نفس کل

راه نورد آمده در هر سبل

آنچه هویداست ز خاک نژند

جلوه گر از تست ز پست و بلند

ای تو خود آینده خدایی تراست

از همه جا جلوه نمایی تراست

زیر و زبر پرتوی از روی تو

از همه پیدا رخ نیکوی تو

حاوی و محویش فراز و نشیب

لیک ز اندازهٔ خود بی نصیب

ای ز وجود تو وجود همه

بود تو شد عین نمود همه

من کی‌ام و کیستم و چیستم

هم به تو سوگند که من نیستم

جلوه ده زیر و زبر ذات تو

زیر و زبر آمده مرآت تو

خاک کدر سبزهٔ تو کرده‌‌ای

در همه جا با همه سر کرده‌‌‌ای

بی کم و کیفت کم و کیفم ربود

نقد شتا مایهٔ صیفم ربود

نقد شتا مایهٔ صیفم تویی

بی کم و کیف و کم و کیفم تویی

گلخن جسمم ز غمت گلشن است

دیدهٔ جانم به رخت روشن است

لاله ستان این دل صد داغ من

باغ اگر سیر کنی باغ من

دم مزن از خود که دم از دیگری است

این همهٔ بیش و کم ازدیگری است

جل جلاله چه جلال است این

عم نواله چه نوال است این

ای تو حبیب دل دیوانه‌ام

پر ز می عشق تو پیمانه‌ام

ای شنوا از همه گوش آمده

در همه گوش از توسروش آمده

ای تو بصیر آمده از هر بصر

روی تو منظور تو از هر نظر

ای رخ جان محو جمال خوشت

رهزن دل غنج و دلال خوشت

ز آنچه بجز روی تو رخ تافتم

در همه رخ روی ترا یافتم

جز غم عشق تو حبیبیم نه

در غم تو صبر و شکیبیم نه

مِنْ مثنوی مُسَمَّی به اَنْفُس و آفاق

نامه آرا که نامه آغازد

مبدء گفت نام او سازد

اول هر سخن سزد نامت

ای که کونین سرخوش ازجامت

زان چه آید به فکر بیرونی

بی کم و کیف و بی چه و چونی

آسمان و زمین بنا کردی

زین میان عالمی به پا کردی

تا که جان‌ها به هم فراآری

تا که مرآت حق نما آری

آینهٔ روی خویش آرایی

روی خود را ز روش بنمایی

آدم آری زهی خجسته سرشت

بر گزینیش در ریاض بهشت

بازش از خلد وصل سازی دور

سوی ظلمت کشانیش از نور

عقل و نفسش دهی و طبع وکمال

سازیش مظهر جلال و جمال

بنمایی جلال برباییش

نا فزایی کمال بزداییش

صیقلی سازیش به فضل و کمال

در کمالش کشی به وجد و به حال

وجد و حالش دهی و سیر و سلوک

با خبر سازیش ز سیر ملوک

پس نمایی جمال افروزیش

پای تا سر ز عشق خود سوزیش

چون که افروختیش ز آتش عشق

دل و جان کردیش مشوش عشق

عاریش ساختی ز عقل و شعور

تا که شد از خودی خود هم دور

تو و او از میان جدا کردی

گوهرش مظهر خدا کردی

فاش کردی که جز تو نبود هیچ

هیچ را داده‌ای تو پیچاپیچ

ای جمالت ز سر به سر ظاهر

آفتابت ز هر مدر ظاهر

نادری را ز سر به سر برهان

فرع او را به اصل او برسان

سرخوشش کن ز جام لاریبی

در دهش جام ساقی غیبی

مِنْ مثنویّ منهج العشّاق

به نام آنکه بی نام و نشان است

نهان از جمله در جمله عیان است

نهان از هرچه چه پنهان چه پیدا

عیان از هرچه چه زشت و چه زیبا

عیان یک ذره بی خورشید او نیست

هویدا هیچ بی تأیید او نیست

بود خورشیدش از هر ذره پیدا

جمال او هویدا در هویدا

تعالی کیستی و چیستت کار

ز نابودی چه ما بودت نمودار

ز خود تا خود ز اعلا و ز ادنا

به خود تا خود ز نابینا و بینا

فراهم کرده جمع الجمع کردی

به بزم هستی آن را شمع کردی

ز عقل و نفس و طبع و شکل ز انوار

ز عرش و کرسی و افلاک دوار

ز انوار مجرد تا بسایط

ز عنصر آنچه از مربوط و رابط

سراسر را فراهم ساخت جودت

نمودی تا شود مرآت بودت

ز دست قدرتت در اربعینی

عجین گردیده و نعم العجینی

ز بهر آدمیش همدم نمودی

چو آدم ساختی محرم نمودی

رخش مرآت روی خویش کردی

پرساری خویشش کیش کردی

نمودی آینهٔ روی خوش خویش

وز آن دیدی جمال دلکش خویش

فروزان مهرو روشن ماه از او

غم و وجد و گدا و شاه از او

هویدا هرچه‌مان از ظلمت و ضوء

ز خورشید جمالش نیم پرتو

یک چه دینم چه شرک جلی شد

جمالش از سرسرّ منجلی شد

محیط او سراسر شد محاطش

بود او باسط یک سر بساطش

بروز کل کمون کل ز جودش

نمودش آمده مرآت بودش

ز رویش آیتی صبح منور

ز مویش سایه‌ای شام مکدر

مِنْ مثنوی شایق و مشتاق

عشق اعظم نام ایزد پاک

زان محو و به وجد خاک و افلاک

افلاک به وجد ز انبساطش

خاک است به وجد از نشاطش

فیضی همه عین بسط رازش

ناز آمده مایل نیازش

ناز آری کار بی نیاز است

شایستهٔ بی نیاز ناز است

ای در تو نیازمند هستی

بر تو رخ هر بلند و پستی

ای چهره طراز روی آدم

وی سلسله تاب و موی درهم

از چهره چو پرده برگشودی

رخ از رخ آدمی نمودی

سبحان اللّه چه حیرت است این

کثرت انباز وحدت است این

خاک آمده ظل عقل اول

مجمل بایست ظلّ مجمل

نفس کلیش کرده تفصیل

کز نقص کشاندش به تکمیل

نقصی ز چه حال سوی حالی

افزوده کمال بر کمالی

تا مغز بری ز پوست سازد

مرآت جمال دوست سازد

آن نفس که شد مفصّل عقل

معنی بد و شد به صورتش نقل

از خاک طلب چو نفس نامی

زان آمده در نمو تمامی

اشکال پذیر زان نباتات

یک نفس فزون ز حصر آیات

یک نفس هزار گونه حیوان

یک آب و هزار رنگ الوان

از معنی نفس و آب دریاب

خود معنی آب و صورت آب

در مغرب خاک گشته غارب

اسرار سپهر بر کواکب

هان فصل بهار و بوستان‌ها

در جلوه چنان که آسمان‌ها

خوش صورت و جوهر هبایی

افکنده نقاب خود نمایی

اشجار فزون ز حصر و اثمار

بی حصر نموده رخ ز اشجار

اطفال نبات را به عادت

او دایهٔ عاریه رضاعت

تا نامیه‌اش جمال بخشد

گل‌ها شکفد کمال بخشد

آرند حبوب بی شماره

بهر که ز بهر رزق خواره

این کثرت لاتُعَدُّ و تُحْصَی

زنده شده جسته سر اولی

وارسته ز تنگنای کثرت

پویا شده سوی راه وحدت

بنهاده کدورت از نهادش

هادی شده مرشد رشادش

مرده ز نبات و یافته جان

مرده ز نما و گشته حیوان

جان یافته مختلف صورها

خوش داشته سمع‌ها بصرها

اجمال پذیر رنگ و بو شد

مجمل چون گشت خلق و خو شد

از رجعت رنگ و بو ز مجمل

شد آیت خلق و خو مفصل

تفصیل تمام شد در اجمال

آدم شد ویافت حد اکمال

مجموعهٔ کل صفات آدم

مرجوع جمیع ذات آدم

مِنْ مثنوی چهل صباح

به نام پدیدآور هرچه هست

جمالش هویدا ز بالا و پست

جمالش ز هر ذره افروخته

به هر ذره خورشیدی اندوخته

ز یک سر امم انبیا خوبتر

وز آن جمله محمود محبوب تر

رسول و علی هر دو یک نور پاک

بر ایشان عیان سر افلاک و خاک

چو شد از ده و دو مدار جهان

ده و دو سزد تاجدار جهان

چو زیر و زبر نیست جز این عدد

بجو زین عدد را ز فرد صمد

عیان در عیان جلوهٔ یار بین

ز هر ذره بی پرده دیدار بین

چو آگاه گشتم ز اسرار کون

فنا یافتم آخر کار کون

نه آن را بقا و نه پایندگی

بود مرگ پایان هر زندگی

بود روی یک سر به سوی فنا

بجز روی آن دل که باشد خدا

بباید تفکر نمودن به کار

به اوضاع گیتی ز درد و ز خار

همه در بر چشم اهل کمال

نمودی است مانند خواب و خیال

چو پاینده نبود به کس هیچ چیز

ز هر چیز اولی و انسب گریز

بدان ای خردمند باهوش و هنگ

که دنیا نباشد مجال درنگ

کسی کان ز دانش نشد بهره ور

ندانست اسرار زیر و زبر

بلی متصف آن که شد با صفات

صفاتش شد آیینهٔ حسن ذات

حقیقت حق و هستی مطلق است

ذوات آینه ذات پاک حق است

بدان سان که از پرتو آفتاب

عیان شوره بومت نماید سراب

نماید چو دریات صحرای شور

چو آبت سراب آید از راه دور

غلط‌های حست نماید سراب

یمِ آب از جلوهٔ آفتاب

جهان نیز در چشم اهل شهود

سرابی است کش بود نه جز نمود

بدان سان که اصل نمود سراب

نباشد جز از پرتوِ آفتاب

نموده جهان ز آفتاب حق است

تعین پذیرندهٔ مطلق است

مظاهر ز مطلق تعین پذیر

به دیدار از آن قید بالا و زیر

تعین چو صورت پذیر آمده

بسی قیدها ناگزیر آمده

قیود سراسر ز مطلق بود

مظاهر همه آینه حق بود

بجز حق مطلق همه اعتبار

ز ذرات تابنده خورشید یار