گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

اسمش میرزا اسداللّه. مولد و منشاء ایشان قریهٔ شهر خواست مِنْمضافات اشرف البلاد اشرف و آن از معارف بلاد دار المرز مازندران است و جناب میرزا اباً عن جد از اعیان و اشراف آن قصبه بوده و به طریق موروث بعضی از قرای آنجا متعلق به او گشته. در بدو حال طالب تحصیل کمالات گردید. بعضی مطالب علمیه را در نزد علمای آن مملکت تحصیل کرده، بعد از آن از دارالمرز به عراق آمده سالها در عراق به تخصیص در اصفهان به کسب فضایل و خصایل پرداخت. مراتب عقلیه را در خدمت حکمای معاصرین پرداخت و چندی به غرض نفسانی به قدح صوفیه بعضی رسالات مترتب ساخت و این معنی به خاطر خواه و استعانت یکی از منکرین صاحب جاه صورت یافت و به حمایت و رعایت وی به محفل شهنشاهی شتافت. چون جرح وی این طایفه را محضاًللّه نبود و در این طریقه طریق غرض می‌پیمود، اطوار وی مطبوع و معقول عقلا نیفتاده و زبان به ملامت و تهدید وی گشاده. لهذا حضرت شاهنشاهی کتب وی را ضبط و از این عمل وی را مانع شدند. بالاخره در تبریز از کتب سلف و متقدمین از طبقهٔ حکماء و علماء و عرفا تتبع نموده و بعضی اخبار را با یکدیگر تطبیق فرموده. به مدلول آیهٔ وافی هدایه وَالَّذینَ جَاَهُدوا فِیْنَا لَنَهْدِیَّنهُمْسُبُلَنا حق بر وی ظاهر شده از عقاید سابق نادم گردید و مرحلهٔ بسیار در طلب اهل معرفت برید و به خدمت بعضی از عارفین زمان رسید و انابه پیشه گزید. غرض، صحبت و ملاقاتش مکرر اتفاق افتاده. فاضلی مجرد و حکیمی موحد است و معانی مذکوره مسطوره را خود به تفصیل بیان نمودو خواهشمند گردید که کیفیت حالش به همین تفصیل نوشته آید تا اگر بعد از این از بعضی نوشتجاتش ظاهر شود معلوم گردد که از روی اشتباه و غرض نوشته شده است بهتان و افتراست واز مشایخ علمای معاصرین به جناب شیخ احمد لحسوی و جناب میرزا ابوالقاسم شیرازی اظهار اخلاص می‌نمود. باری دو مثنوی منظوم فرموده. هر دو را فقیر دیده و این ابیات را گزیده:

فِی التّوحید

سبحان اللّه زهی خداوند

بی زاد و نژاد و کفو و پیوند

بی صورت و نقشبند صورت

بر حسب مشیت و ضرورت

دور از همه لفظ و وضع و معنی

در معنی لفظ و وضع پیدا

نادیدهٔ دیده آفریده

بینندهٔ دیده‌ها ندیده

گویندهٔ گفته و نگفته

وز گفت و نگفته‌ها نهفته

ستار عیوب و کاشف غیب

دانای عیوب و ساتر عیب

رفتار آموز هفت سیار

هنگامه فروز هشت گلزار

بی آلت و ناخدای نه فُلک

سُبْحانَ اللّهِ مَالِکِ الْمُلْک

ای بر احدیت تو ناطق

معدود مخالف و موافق

در بزم شهود مخزن سر

آثار تو مخفی است و ظاهر

در معرفت تو عقل و ادراک

بنهاده سر نیاز بر خاک

پیدایی و ظاهر و عیانی

لیک از همه دیده‌ها نهانی

از دوست جهان پر و ز ما دور

چون نور ز هور و هور از نور

او در همه و همه در او در

چون تابش تابه‌ها در آذر

این پرده شکافتن نشاید

از مور تهمتنی نیاید

شد صرف مبانی و معانی

یک سر همه عمر و زندگانی

وَلَهُ فی السّلُّوکِ والتّحقیق

زین حاصل من حروف و اصوات

زان واصل من که مات مافات

کردم پی اهل دل تکاپوی

تازان و دوان شدم به هر سوی

یک جوهر بی عرض ندیدم

دور از غرض و مرض ندیدم

زاهد که نماز می گذ‌ارد

اندر پی آز می‌گذارد

عابد که عبادتش خصال است

کارش همه وزر یا وبال است

تدریس مدرسان مدرس

تسخیر عوام باشد و بس

از موعظه واعظان منبر

دارند هوای اسب و استر

مفتی ز فتاوی مخالف

معتل العین بل مضاعف

ترسا و کلیسیا و دیرش

رفتم دیدم سلوک و سیرش

بردم رشکی ز پیر ترسا

که لرزه فکند در کلیسا

گر نه ز کف تو جام گیرد

ترسا تثلیث کی پذیرد

آن را که به حصر و عد نیاید

وندر شمر و عدد نیاید

یکتا گفتنش اعتباری است

گفتن سه و دو ز هرزه کاریست

در دهر به هر که در رسیدم

وز دیدهٔ اعتبار دیدم

جز نقش تواش نبود در دل

جز فکر تواش نبود حاصل

مهر تو به مهر و ماه تابید

هندو مه و مهر را پرستید

آبی ز تو سوی آتش آمد

بر مغبچه آتشت خوش آمد

شوری ز تو اندر آب افتاد

یک فرقه در اضطراب افتاد

عکس تو به روی بت در افتاد

بت قبلهٔ قوم دیگر افتاد

رنگی ز تو ریخت در گلستان

بلبل شده کودک دبستان

از مهر تو نیست کس معرّا

آفاق و انفس هَلُمَّ جَرا

ننگر به من و دو رنگی من

بر ضیغمی و پلنگی من

کس آب ز تشنه باز گیرد

تا تشنه ز تشنگی بمیرد

سنگی است که می‌رباید آهن

کمتر تو نه زانی و نه زین من

چون کاه ربا ربای کاهم

کز کاه کشان گذشت آهم

گر موج خطا ز من برآید

بر تو ز خطای من فزاید

شد دامنت ار ز ابر من تر

تردامنیت ز ابر خوشتر

از بادم اگر غبار داری

زین تیرگی اعتبار داری

ظاهر بود این که بی کم و کاست

دریاست که موج و موج دریاست

آنگاه نقاب برگشاید

دریا که به موج اندر آید

حسن دریا ز موج پیداست

موج آیینهٔ جمال دریاست

هر گل که نه رنگ و بوی دارد

پیش بلبل چه روی دارد

شاهد که نه غازه دارد و رنگ

بگریز ازو هزار فرسنگ

از رنگ فزود خط و خالت

از رنگ چرا بود ملالت