گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
رضی‌الدین آرتیمانی

ای سرو سهی که بر سمندی

پیشت دو جهان بگو به چندی

بنگر که چه رستخیز برخاست

زین شور که در جهٰان فکندی

افکنده‌ای از دوال فتراک

بر گردن جان شکاربندی

یک وعده کرا خراب کرده است

گو ر‌است مباش ریشخندی

معلوم چو کم شود ز خوبی

کاسوده شود نیازمندی

زان گشته خراب خانهٔ دل

کورا نه دری بود نه بندی

افکنده بخاک راه پستیم

نظارهٔ قامت بلندی

ای کاش که طرهٔ پریشان

بر دوش چنین نمی‌فکندی

خود گوی که در چه میتوان بست

آن دل که ز مهر دوست کندی

آن کو نبرد ز عشق شوری

بر خویش بسوز گو سپندی

چشم من و روی بی‌نظیری

گوش من و حرف دلپسندی

از بهر شکار خلق هر سو

انداخته عنبرین کمندی

سهل است هلاک ما مبادا

بر خاطر نازکش گزندی

عمری ز پیش عبث دویدیم

منبعد بر آن سرم که چندی

بنشینم و خو کنم به هجران

وَر جان برود فدای جانان

آسوده دلی شعار ما نیست

راحت در روزگار ما نیست

زان قامت آسمان خمیده

کش طاقت حمل بار ما نیست

باور نکند کس ار بسوزم

کس در دل بی‌قرار ما نیست

دل شیفتهٔ تو شد چه سازم

دیوانه به اختیار ما نیست

فکر سر خود کنیم کو را

پروای دل فکار ما نیست

یکروز بکام دل نشستن

در طالع روزگار ما نیست

هر لحظه در آردم به شکلی

سودای تو کرد، کار ما نیست

زین بیش مشو شکفته‌ ای گل

کاین حوصله در بهٰار ما نیست

کردیم بس امتحان کسی را

دست و دل و کار و بار ما نیست

هر خیره سری حریف ما نه

هر مرده دلی شکار ما نیست

شاید که کنیم ناز بر چرخ

خورشید به حسن یار ما نیست

از دولت عشق کامرانیم

هرچند که بخت یار ما نیست

هرچند تحملی ندارم

هرچند که صبر کار ما نیست

بنشینم و خو کنم به هجران

وَر جان برود فدای جانان

بی‌پرده بر آی بر لب بام

کارواح شوند جمله اجسام

روشن شود از تو چشم اعمیٰ

این است اگر صفای اندام

دل لذت خواری درت یافت

در خلد دگر نگیرد آرام

درد دل ما نوشتنی نیست

این کار نمیشود به پیغام

گام دگری نهی به منزل

برداری اگر ز خود یکی گام

دیگر ز دعا اثر نخواهم

گر بشنوم از لب تو دشنام

آنگه که ز ننگ و نام افتیم

بدنامی را کنیم خوشنام

ما را سر و برگ زاهدان نیست

ما و رندان دردی آشام

بی عشق مباد مرد و بی‌سوز

بی‌باده مباد درد و بی‌جام

بی درد دمی نمی‌شکیبم

بی‌عشق دمی نگیرم آرام

گفتیم کنیم پای بوسش

چون دست نمی‌دهد بناکام

بنشینم و خو کنم به هجران

وَر جان برود فدای جانان

نام که گذشت بر زبانم

کاتش بنهاده در دهانم

از پای در آردم بناچار

این غم که نهٰاده سر به جانم

بی طلعت تو نمیدهد نور

خورشید زمین و آسمانم

جز من دگری نمی‌شناسد

گوئی غم و درد را ضمانم

کاهید ز درد هجر جسمم

پوسید ز غصه استخوانم

در بزم وصٰال چون غریبم

در فصل بهٰار چون خزانم

آزردگئی ندارم از هجر

آزردهٔ وصل بیش از آنم

فریاد که آتش فراقت

بگداخته مغز استخوانم

در حسن بلای روزگاری

درماندهٔ روزگار از آنم

تا پیش تو روی بر زمینم

می‌پنداری بر آسمانم

وصفت چو کنند، جمله گوشم

نامت چو رود همه زبانم

هرچند که سوخت است صبرم

هرچند که زار و ناتوانم

بنشینم و خو کنم به هجران

وَر جان برود فدای جانان

هرچند وفا نکرد با من

دستش نکنم رها ز دامن

در دام نیفتدم بکونین

عنقا نگرفته کس به ارزن

شب نیست که من ز دوری او

نزدیک نمی‌شوم به مردن

چون میوهٔ نارسم به گیتی

هرگز نرسم به مدعا من

حیران علاج شد طبیبم

آماده شوید هان به شیون

ما هم چو شمٰا صنم پرستیم

پرهیز ز ما مکن برهمن

بردند قرار و صبرم از دل

حسن آن روی و لطف آن تن

کس نیست که دستشان بگیرد

بنگر که چه میکنند با من

شیرین لب من ز شور عشقت

آماده شراب و شاهد و من

ز آن چشم نمی‌روم به خمار

ز آن روی نمیروم به گلشن

مست است دماغ من به بوئی

این مور چه میکند به خرمن

خفاش ز نور بی‌نصیب است

خورشید اگر کند نشیمن

دردم نکشید ننگ درمان

دودم نشناخت راه روزن

ای لطف و صفٰای تو به خروار

وی جور و جفای تو به خرمن

هرچند نباشدم تحمل

هرچند که نیست صبر با من

بنشینم و خو کنم به هجران

وَر جان برود فدای جانان

آن چشم نظر بکس نینداخت

کش واله و بی‌خبر نینداخت

هرگز ز عتاب بر نیفروخت

کاتش در خشک و تر نینداخت

قامت نفراخت هیچ سروی

تا پیش قدش سپر نینداخت

نشناخت دگر ز غم سرا پای

در پای تو هر که سر نینداخت

مفتون تو زار سوخت در هجر

وین راز ز دل بدر نینداخت

ننهاد بناله‌ام شبی گوش

یکبار بمن نظر نینداخت

در هجر تو چشم وا نکردم

تا لخت دل و جگر نینداخت

بر خستهٔ ما نظر نیفکند

بر مردهٔ ما گذر نینداخت

یکبار تکلفی نفرمود

کز رشک به دل شرر نینداخت

گفتم نظری بخاکم انداز

یکبار دگر، دگر نینداخت

بنشینم و خو کنم به هجران

وَر جان برود فدای جانان

ما را سر و برگ چند و چون نیست

وان صبر که بودمان، کنون نیست

دادیم دلش بلا تأمل

عقل من و تو کم از جنون نیست

بی می مستیم و بی‌تکلف

ما را سر و برگ آزمون نیست

آن بحر غمیم کش کران نه

و آن درد دلیم کش سکون نیست

خون میجوشد ز اندرونم

پیداست که زخمم از برون نیست

با نغمه هجر چون شکیبم

ما را که دماغ ارغنون نیست

دردی‌کش دیرم و خرابات

زین هر دو مقام من برون نیست

چون حلقه به آن درم که دیگر

راهی ز برون به اندرون نیست

بنشینم و خو کنم به هجران

وَر جان برود فدای جانان

ای وای که آن سوار چالاک

از ننگ نبنددم به فتراک

مفشان به عبث سرشک کاینجا

یاقوت برابر است با خاک

ما قطع حیات خویش کردیم

دیگر منمٰای سینه را چاک

واقف نه‌ای از فروغ رویت

کان شعله چه میکند به خاشاک

جز با غم تو نمی‌شکیبد

این جان حزین و چشم نمناک

دیگر نشود به هیچ خورسند

خاطر که گرفت خو به تریاک

تا سایه به خاک ما فکندی

در سایه ماست مهر و افلاک

بر تارک آسمٰان چو تاجیم

هرچند که کمتریم از خاک

صد شکر که نیستیم هرگز

از بود و نبود، شاد و غمناک

زاهد ما را پلید گوید

ناپاک نکرده فرق از پاک

دور از تو نمی‌کشیم آهی

تا سینه نمی‌کنیم صد چاک

دور از تو چو مرغ نیم بسمل

گاهی در خون و گاه در خاک

بنشینم و خو کنم به هجران

وَر جان برود فدای جانان

چون نیست زبان و دل بهم یار

در دست چه سبحه و چه زنار

بگشا چشمی هلاک دیدار

یار است رسیده بر سرت یار

دکان بر چین که پاک پرداخت

سودای تو کیسهٔ خریدار

در خانه نشین که میکند باز

دیوار و در تو کار دیدار

رو پیچی و خود کرشمه از تو

می‌ریزد صد هزار خروار

آنان کایزد نمی‌پرستند

گشتند همه تو را پرستار

ای آنکه نداده‌ای دل از دست

ز آن روی کنی ز عشق انکار

درکامت اگر کنند از ین می

معلوم کنی که چیست در کار

شستیم دو دست خود ز ایمان

بستیم میان خود به زنار

مطرب دستی بچنگ بر زن

ساقی پائی برقص بردار

سر در ناری دگر به کونین

بینی سر خود اگر بر این دار

گاهی مستور کنج خلوت

گاهی منصور بر سر دار

گردیده اگر سر تو خورشید

یکبار سری ز پیش بردار

گیرد چو شرر بمشتری در

خاکسترم ار بری به بازار

گاهی رندیم و گاه زاهد

گاهی مستیم و گاه هشیار

گو از نظرم مرو که زین پس

جوئی و نیابیم دگر بار

زنهار ز دست دوست گفتن

زنهار، مگوی هیچ، زنهار

انکار مکن که آشکار است

از انکارت هزار اقرار

بر مار گذر کنی بگیرند

پازهر بجای زهر از مار

از دست من آن دو چشم جادو

بردند هر آنچه بود یکبٰار

بنشینم و خو کنم به هجران

وَر جان برود فدای جانان

آن شوخ به شیوهٔ شکرخند

زخمم ز نمک لبالب آکند

آن ترک به طرهٔ پریشان

دین و دل ما ز هم پراکند

ببرید هزار یار و اغیار

بگسیخت هزار خویش و پیوند

صد بار شکست وباز خوردیم

زان شوخ فریب عهد و سوگند

آنم که بروز بردباری

پیشم کاه است کوه الوند

ما مرده و مهر او مسیحا

ما بنده و عشق او خداوند

این است اگر هوای لیلی

مجنونم اگر شوم خردمند

سر خم نکنم به پادشاهی

دارد سر بنده چون خداوند

بنشینم و خو کنم به هجران

وَر جان برود فدای جانان

ابدال صفت خزیده در پوست

کوبم در دشمنان که یا دوست

از دشمن و دوست نیست باکم

چون دشمن و دوست هر چه هست اوست

بر پوست زن و سری بدر کن

تا بر نکنند از سرت پوست

کاین خاک که پایمال سازی

دندان و لب است و چشم و ابروست

حرفی شنوی اگر توانی

نیکو بشنو که بانگ یا هوست

و آن زلف که بی سخن زبان داشت

وان چشم که بی زبان سخنگوست

این شهر بباد دادهٔ اوست

وین خانه خراب کردهٔ اوست

بنشینم و خو کنم به هجران

وَر جان برود فدای جانان