گنجور

 
رضی‌الدین آرتیمانی

از لطف چو در نظر نمی‌آیی

از پرده چرا به در نمی‌آیی

در مدرک عقل و حس نمی‌گنجی

در گوشهٔ مختصر نمی‌آیی

جانم بر لب ز انتظار آمد

تسلیم کنم اگر نمی‌آیی

پر شد همه بام و بر ز غوغایت

با آنکه به بام در نمی‌آیی

هنگام تلافی دل‌افکاران

با عشوهٔ خویش بر نمی‌آیی

ما بر در هجر جان دهیم و تو

با ما ز در دگر نمی‌آیی

ای گریه بلات چیست کز چشمم

بی‌لخت جگر به در نمی‌آیی

کیفیت زندگی نمی‌فهمی

تا با غم عشق بر نمی‌آیی

تا یک سر موی از تو می‌ماند

با یک سر موی بر نمی‌آیی

گفتی که نمانده پای رفتارم

ای مرد چرا به سر نمی‌آیی

هرگز نروی که باز در چشمم

خوشتر ز دم دگر نمی‌آیی

عمرت شد و توشه‌ای نمی‌بندی

گویا تو بدین سفر نمی‌آیی

دیگر به سر رضی نمی‌آید

ای عمر چرا به سر نمی‌آیی