گنجور

 
رضی‌الدین آرتیمانی

چه التفات به خار و خس چمن داری

که عار و ننگ ز نسرین و یاسمن داری

تمام سحر و فسونی به دلفریبی خلق

چه احتیاج به زلف و رخ و ذغن داری

مگر تلافی ما در دلت گذشته که باز

هزار عربده با خوی خویشتن داری

خورند خون همه اعضا ز ذوق شمشیرت

مگر به خاطر خود فکر قتل من داری

نشاط و عیش ببزم تو خوشه چینانند

که می قدح قدح و گل چمن چمن داری

چه دوستیست به آن سنگدل رضی دیگر

چه دشمنیست که با جان خویشتن داری