چون زلف توام جانا
در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم
در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم
من اشگم و من دردم
تو مهری و تو نوری
تو عشقی و تو جانی
در بی سر و سامانی
خواهم، خواهم، خواهم که تو را در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی دردی که نمیدانی
دل با من و جان بی تو
نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من
نستانم و بستانی
در بی سر و سامانی