گنجور

 
رهی معیری

چنانم بانگ نی آتش بر جان زد

که گویی کس آتش بر نیستان زد

مرا در دل عمری سوز غم پنهان بود

نوای نی امشب بر آن دامان زد

نی محزون داغ مرا، تازه تر از لاله کند

ز جدایی ها، چو شکایت کند و ناله کند

که به جانش آتش، هجر یاران زد

به کجایی ای گل من؟

که همچو نی بنالد ز غمت دل من

جز ناله دل نبود

در عشقت حاصل من

گذری، به سرم، نظری بر چشم ترم

کز غم تو قلب رهی خون شد و از دیده برون شد

نوای نی گوید:

کز عشقت چون شد