گنجور

 
رهی معیری

تا به کی از این دل‌آزاری‌ها

کار بی‌دلان، بود زاری‌ها

خونین‌تر از لاله و گل، دل از وفاداری شد

جز غم ندیدم ثمری

از این وفاداری‌ها

ای شعلهٔ مهر و وفا

آفت جان و تنی

چندان بلای تن و جان

آتش به دل‌ها فکنی

ای خاک پایت تاج سر من

بر خاک راهی، گاهی نگاهی، ای دلبر من دور

دور از تو ریزد، چشم تر من، خونابه دل در ساغر من

بازآ که بی‌رویت، بهار عمرم دی شد، شب جوانی طی شد