گنجور

 
رهی معیری

من از روز ازل، دیوانه بودم

دیوانه روی تو، سرگشته کوی تو

سرخوش از باده مستانه بودم

در عشق و مستی، افسانه بودم

نالان از تو شد، چنگ و عود من

تار موی تو، تار و پود من

بی باده مدهوشم، ساغر نوشم

ز چشمه نوش تو

مستی دهد ما را، گل رخسارا

بهار آغوش تو

چون به ما نگری، غم دل ببری

کز باده نوشین تری

سوزم همچو گل، از سودای دل

دل رسوای تو، من رسوای دل

گرچه به خاک و خون کشیدی مرا

روزی که دیدی مرا

بازآ که در شام غم صبح امیدی مرا

صبح امیدی مرا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!