گنجور

 
رهی معیری

من شمع لرزانم

از شب گریزانم

کز غم فزون گردد

تاب و تب من

وای از شب من

چون شب فراز آید

افسانه ساز آید

آید ز تنهایی

جان بر لب من

وای از شب من

شب ها ز راحت جدا شوم

با مرغ شب هم نوا شوم

از بینوایی

جویم به میخانه هر شب

تا جرعه ای نوشم از لب

نوشین لب من

وای از شب من

وای از شب من

مراد من از جهان تویی، مهربان تویی

شمع محفل من، شادی دل من، در جهان تویی

حدیث دل با خدا کنم، ناله ها کنم

تا به ناله تو را با شکسته دلان، آشنا کنم

جان ریزم به پای تو، میمیرم برای تو، دیگر چه خواهی

دل سوی تو بنگرد، با یاد تو بگذرد، روز و شب من، نوشین لب من

وای از شب من

چون شمع سحرگهی

می سوزد دل رهی

شب ها به غم مبتلا شوم

با مرغ شب هم نوا شوم

از بینوایی