گنجور

 
رهی معیری

ای ناله بی اثر جانم چه کاهی

وی شعله ناپدید از من چه خواهی

زین گرمی نبود ثمر، جز داغ و دردی

زان آتش نبود اثر، جز دود آهی

دل بر زلف سیاهی بستم و حاصل ندیدم

به جز روز سیاهی

گیرم که شعله بارد، از برق آهم

آهی نگیرد چرا دامان ماهی

ای دل، از چه کنی زاری

ای دیده تا کی خون می باری

کز ناله بی حاصل من

در سینه چو گل سوزد دل من

افزاید آه سردم

هر دم دردم

ای ناوک غم کشتی رهی را، آخر ولیکن، غیر از محبت نبود او را گناهی