گنجور

 
رهی معیری

من آن ناله بی اثرم

که سوی دلی، ره نبرم

منم آن اشکی که بر خاک ره، فرو ریزد

منم آن خاری، که بر دامانی، نیاویزد

نوای دل بی نوایم من

به گوش تو، ناآشنایم من

از فغانم، اثر میگریزد

وز شب من، سحر میگریزد

من آن موج بی صبر و آرامم

که سرگشته و بی سرانجامم

خدایا، خدایا، به جز مهربانی چه کردم؟

که در آتش از داغ و دردم

نه صبری که از وی، جدا گردم

نه بختی که از غم، رها گردم

چه حاصل از این نوای حزین، که در دل او اثر نکند

به حال منش، چه غم که شبی، به تاب و تبی، سحر نکند

به جز مهربانی چه کردم من؟

که در آتش از داغ و دردم من

از فغانم، اثر میگریزد

وز شب من، سحر میگریزد