گنجور

 
رهی معیری

مرغ حق خواند هر دم، در دل شب ای ماه، کز شب عاشق آه

چشم جهان خفته، عاشق خون گرید

کی داند هر دل کو را، سوز محبت نیست، اشک محبت نیست

گریه ز دل خیزد، بی دل چون گرید؟

شب تاری به بیداری، مرغ شب آهنگم

کند با شب حکایتها آه دل تنگم

وای وای وای

از شبهای سیاه من

جز شب کیست؟

در عشق تو، گواه من

جفا کردی وفا کردم

ستم راندی دعا کردم

برو برو یارا از دل ما را، که بدخو یاری «کینه عاشق در دل داری »

مرغ شب می نالد، تا به سحرگه با من، آتشم زند به خرمن

گردش عالم گر نکند طی شام غم را

آه رهی آخر سوزد عالم را