گنجور

 
رهی معیری

سیرم از زندگانی

در بهار جوانی

زان که بی او ندارم

طاقت زندگانی

ای که منعم نمایی، از پریشانی دل

میکنی از ملامت، خنده بر زاری دل

تا که عاشق نگردی

حال عاشق ندانی

شب نمیشود کز غمش خون نگریم

دورم از دل آرام خود چون نگریم

سوزم از غم عشق موی سیاهی

از سیاهی بخت وارون نگریم

کرده گردون، دور از آن ماه

حاصلم اشک، قسمتم آه

چون ز گردش دور گردون ننالم

چون ز گردش دور گردون ننالم