گنجور

 
رهی معیری

بشب نخفته چشم کس ز ناله زارم

که تا سحر چو مرغ شب فغان بود کارم

ستاره در حیرت ز چشم بیدارم

که بی رخ یارم

ز دیده تا سپیده دم ستاره میبارم ستاره میبارم

جان از زاری دل، وز بیماری دل، آمد بر لب من

دارم تیره شبی، هر دم تاب و تبی، فریاد از شب من

کجا بود یار من، دلدار من، که از غم روی او، چون موی او، شبی سیه دارم

لب و رخی چون برگ به رنگ و بو دارد

بلای جان و دل بود لبی که او دارد

ز من چه میپرسی که در جهان باری

چه آرزو داری

دلی که مست او بود

چه آرزو دارد چه آرزو دارد

شب چون شاهد ماه، بر این بام سیاه، سازد جلوه گری

من دور از مه خویش، نالم از دل ریش، چون مرغ سحری

چو بهره از صحبت آن ماهم نیست، ز سیر مه حاصلی جز آهم نیست

شبی سیه دارم