گنجور

 
رهی معیری

تمنای عاشق: آن را که جفاجوست نمی‌باید خواست - سنگین دل و بدخوست نمی‌باید خواست

بی‌خبری: مستان خرابات ز خود بی‌خبرند - جمعند و ز بوی گل پراکنده‌ترند

آشیان‌سوز: ای جلوه برق آشیان‌سوز تو را - ای روشنی شمع شب‌افروز تو را

آیینه صبح: داریم دلی صاف‌تر از سینه صبح - در پاکی و روشنی چو آیینه صبح

نوشین‌لب: گلبرگ به نرمی چو بر و دوش تو نیست - مهتاب به جلوه چون بناگوش تو نیست

افسونگر: یا عافیت از چشم فسون‌سازم ده - یا آن که زبان شکوه‌پردازم ده

لعل ناب: خم گشت به لعلگون شراب آبستن - پیمانه به آتشین گلاب آبستن

دیار شب: جانم به فغان چو مرغ شب می‌آید - وز داغ تو با ناله به لب می‌آید

خانه‌به‌دوش: چون ماه نو از حلقه‌به‌گوشان توایم - چون رود خروشنده خروشان توایم

ناله بی‌اثر: ای ناله چه شد در دل او تأثیرت - کامشب نبود یک سر مو تأثیرت

مردم چشم: بی‌روی تو گشت لاله‌گون مردم چشم - بنشست ز دوریت به خون مردم چشم

شباهنگ: از آتش دل شمع طرب را مانم - وز شعله آه سوز تب را مانم

جدایی: ای بی‌خبر از محنت روزافزونم - دانم که ندانی از جدایی چونم

اندوه مادر: آسودگی از محن ندارد مادر - آسایش جان و تن ندارد مادر

سوختگان: هر لاله آتشین دل سوخته‌ای است - هر شعله برق جان افروخته‌ای است

بیدادگری: از ظلم حذر کن اگرت باید ملک - در سایه معدلت بیاساید ملک

مسعود: مسعود که یافت عز و جاه از لاهور - تابید چو نور صبحگاه از لاهور

آرزو: کاش امشبم آن شمع طرب می‌آمد - وین روز مفارقت به شب می‌آمد

در ماتم صبحی: دردا که بهار عیش ما آخر شد - دوران گل از باد فنا آخر شد