گنجور

 
رهی معیری

کنج غم هست اگر بزم طرب جایم نیست

هست خون دل اگر باده به مینایم نیست

به سراپای تو ای سرو سهی قامت من

کز تو فارغ سر مویی به سراپایم نیست

تو تماشاگه خلقی و من از باده شوق

مستم آنگونه که یارای تماشایم نیست

چه نصیبی است کز آن چشمه نوشینم هست؟

چه بلایی است کز آن قامت و بالایم نیست

گوهری نیست به بازار ادب ور نه رهی

دامن دریا چون طبع گهرزایم نیست