گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
پروین اعتصامی

نهان کرد دیوانه در جیب، سنگی

یکی را بسر کوفت، روزی بمعبر

شد از رنج رنجور و از درد نالان

بپیچید و گردید چون مار چنبر

دویدند جمعی پی دادخواهی

دریدند دیوانه را جامه در بر

کشیدند و بردندشان سوی قاضی

که این یک ستمدیده بود، آن ستمگر

ز دیوانه و قصهٔ سر شکستن

بسی یاوه گفتند هر یک بمحضر

بگفتا همان سنگ، بر سر زنیدش

جز این نیست بدکار را مزد و کیفر

بخندید دیوانه زان دیورائی

که نفرین برین قاضی و حکم و دفتر

کسی میزند لاف بسیار دانی

که دارد سری از سر من تهی‌تر

گر اینند با عقل و رایان گیتی

ز دیوانگانش چه امید، دیگر

نشستند و تدبیر کردند با هم

که کوبند با سنگ، دیوانه را سر