گنجور

 
پروین اعتصامی

شنیدستم که وقت برگریزان

شد از باد خزان، برگی گریزان

میان شاخه‌ها خود را نهان داشت

رخ از تقدیر، پنهان چون توان داشت

بخود گفتا کز این شاخ تنومند

قضایم هیچگه نتواند افکند

سموم فتنه کرد آهنگ تاراج

ز تن ها سر، ز سرها دور شد تاج

قبای سرخ گل دادند بر باد

ز مرغان چمن برخاست فریاد

ز بن برکند گردون بس درختان

سیه گشت اختر بس نیکبختان

به یغما رفت گیتی را جوانی

کرا بود این سعادت جاودانی

ز نرگس دل، ز نسرین سر شکستند

ز قمری پا، ز بلبل پر شکستند

برفت از روی رونق بوستان را

چه دولت بی گلستان باغبان را

ز جانسوز اخگری برخاست دودی

نه تاری ماند زان دیبا، نه پودی

بخود هر شاخه‌ای لرزید ناگاه

فتاد آن برگ مسکین بر سر راه

از آن افتادن بیگه، برآشفت

نهان با شاخک پژمان چنین گفت

که پروردی مرا روزی در آغوش

بروز سختیم کردی فراموش

نشاندی شاد چون طفلان بمهدم

زمانی شیردادی، گاه شهدم

بخاک افتادنم روزی چرا بود

نه آخر دایه‌ام باد صبا بود

هنوز از شکر نیکیهات شادم

چرا بی موجبی دادی به بادم

هنرهای تو نیرومندیم داد

ره و رسم خوشت، خرسندیم داد

گمان میکردم ای یار دلارای

که از سعی تو باشم پای بر جای

چرا پژمرده گشت این چهر شاداب

چه شد کز من گرفتی رونق و آب

بیاد رنج روز تنگدستی

خوشست از زیردستان سرپرستی

نمودی همسر خوبان باغم

ز طیب گل، بیاکندی دماغم

کنون بگسستیم پیوند یاری

ز خورشید و ز باران بهاری

دمی کز باد فروردین شکفتم

بدامان تو روزی چند خفتم

نسیمی دلکشم آهسته بنشاند

مرا بر تن، حریر سبز پوشاند

من آنگه خرم و فیروز بودم

نخستین مژدهٔ نوروز بودم

نویدی داد هر مرغی ز کارم

گهرها کرد هر ابری نثارم

گرفتم داشتم فرخنده نامی

چه حاصل، زیستم صبحی و شامی

بگفتا بس نماند برگ بر شاخ

حوادث را بود سر پنجه گستاخ

چو شاهین قضا را تیز شد چنگ

نه از صلحت رسد سودی نه از جنگ

چو ماند شبرو ایام بیدار

نه مست اندر امان باشد، نه هشیار

جهان را هر دم آئینی و رائی است

چمن را هم سموم و هم صبائی است

ترا از شاخکی کوته فکندند

ولیک از بس درختان ریشه کندند

تو از تیر سپهر ار باختی رنگ

مرا نیز افکند دست جهان سنگ

نخواهد ماند کس دائم بیک حال

گل پارین نخواهد رست امسال

ندارد عهد گیتی استواری

چه خواهی کرد غیر از سازگاری

ستمکاری، نخست آئین گرگست

چه داند بره کوچک یا بزرگست

تو همچون نقطه، درمانی درین کار

که چون میگردد این فیروزه پرگار

نه تنها بر تو زد گردون شبیخون

مرا نیز از دل و دامن چکد خون

جهانی سوخت ز اسیب تگرگی

چه غم کز شاخکی افتاد برگی

چو تیغ مهرگانی بر ستیزد

ز شاخ و برگ، خون ناب ریزد

بساط باغ را بی گل صفا نیست

تو برگی، برگ را چندان بها نیست

چو گل یک هفته ماند و لاله یکروز

نزیبد چون توئی را ناله و سوز

چو آن گنجینه را گلشن شد از دست

چه غم گر برگ خشکی نیست یا هست

مرا از خویشتن برتر مپندار

تو بشکستی، مرا بشکست بازار

کجا گردن فرازد شاخساری

که بر سر نیستش برگی و باری

نماند بر بلندی هیچ خودخواه

درافتد چون تو روزی بر گذرگاه