گنجور

 
اوحدی

سخنی کز سر معامله نیست

عقل را اندرو مجامله نیست

بی‌رعونت قدم نخواهی زد

بی‌ریا هیچ دم نخواهی زد

آن نماز دراز کردن تو

وز حرام احتراز کردن تو

روز بر سفره نان نخوردن سیر

پیش بیگانه شب نخفتن دیر

گاهی از چل تنان خبر گفتن

گاه از ابدال قصه برگفتن

چیست؟ این چیست؟ گر نه زرق و ریاست

راست روراست، گر ز بهر خداست

هیچ دانی که کیستند ابدال؟

گر ندانی چرا نمیری لال؟

مرد غیب از کجا تواند دید؟

آنکه عیب و هجا تواند دید

به ز ابدال بوده باشی تو

زانکه ابدال می‌تراشی تو

دیو تست آنکه دیده‌ای از دور

چه کنی دیو خویش را مشهور؟

تو که کاچی ز رشته نشناسی

دیو نیز از فرشته نشناسی

گر بگویی که: چیست در دستم؟

بر نپیچم سر از تو تا هستم

بر چنین آتشی چه دود کنی؟

بگریز از میان، که سود کنی

بر سر راه پادشاه و امیر

مینهی دام و دانه از تزویر

بنشینی خود و دو باز آری

علما را ز خود بیازاری

بر زمین طعنه: کین گرفتاریست

بر فلک بذله: کان نگونساریست

اختر و چرخ چیست؟ مجبوری

غنصر و طبع چیست؟ مزدوری

نه به دانش دل تو گردد نرم

نه سرت را ز خلق و خالق شرم

چیست این ترهات بیهوده؟

نقره‌ای بر سر مس اندوده

تاجر از سود و از زیان گوید

کاتب از خط و از بنان گوید

وزرا رای نیک و قربت شاه

امرا شوکت و سلاح و سپاه

پیر سالوس را بپرسیدم

گفت: من بارها خدا دیدم

آتشم درفتاد از آن نادان

گفتم: ای دل، تو نیک‌تر وادان

اینکه پیغمبرست باری دید

وانکه موسیست نور و ناری دید

شیخکی روز و شب چو خر به چرا

از دو مرسل زیادتست چرا؟

هر که حال به خویش در بندد

که ندارد، به خویشتن خندد

به تکبر مریز بر کس زهر

گر امام دهی شوی، یا شهر

تا به چند از مقام رابعه لاف؟

ای کم ارزن، زنخ مزن به گزاف

او زنی بود و گوی مردان برد

هر کسی آن عمل که کرد آن برد

تو درم بر سر درم بسته

ما به رخ راه بیش و کم بسته

تو ندانسته سال و مه به خروش

ما بدانسته روز و شب خاموش

اینکه داری تو ما گذاشته‌ایم

زآنچه داری تو شرم داشته‌ایم

ما به گم کردن نشان قدم

تو به نقاشی رواق و حرم

گر چه چون ما تو پیر میگردی

همچنان گرد میر میگردی

پیش والی ولی چکار کند؟

باشه چون پشه را شکار کند؟

اعتماد تو بر چماق امیر

بیش بینم که بر خدای کبیر

شیخ کو از امیر گیرد پشت

از خمیرش سبک بر آور مشت

تیغ درویش تیغ یزدانیست

تیغ سلطان به شحنه ارزانیست

نفس گولست، سر به راهش کن

کل فضولست، بی‌کلاهش کن

دره، کز دست بیگناه افتد

سر قیصر چنان به چاه افتد

تا عصای تو اژدها نشود

به دعای تو کس رها نشود

آنکه عون خدای رایت اوست

علم شاه در حمایت اوست

آه ازین ابلهان دیوپرست!

همه از جام دیو ساری مست

گر چه داری تو راز خویش نهفت

من درین شهرم و بخواهم گفت

اینکه خود را خموش میدارم

گوشهٔ‌عرصه گوش میدارم

گر کسی دیگر این غلط بگذاشت

من بگویم، نگه ندانم داشت

تا تو ریش و سری چو ما باشی

جان و دل گرد، تا خدا باشی

گرگ در دشت و شیر در بیشه

همه هم حرفتند و هم پیشه

نه تو دینار داری و من دانگ

به رخ من چرا برآری بانگ؟

دو الف یک جهت به بی‌نقطی

این سقط چو نشد؟ آن سری سقطی؟

تو به ریش و به جبه معتبری

اگر آن ریش واهلی چه بری؟

گفت بگذار، گردمی باید

در غم عشق مردمی باید

زان چنین در بلا و در بندی

که به تقدیر حق نه خرسندی

بنده‌ای، خیز و رخ به طاعت کن

زآنچه او میدهد قناعت کن

چیست این زرق و شید و حیله و مکر؟

تا دو نان برکنی ز خالد و بکر

زان بر میر و خواجه جای کنی

که توکل نه بر خدای کنی