گنجور

 
اوحدی

پر دلی باید از عوایق دور

تا درین خلوتش دهند حضور

پر دلی کو ز جان نیندیشد

سخن آب و نان نیندیشد

گشته تسلیم ره نماینده

تا چه گردد ز وقت زاینده؟

تحفهٔ جان نهاده بر کف دست

روی دل کرده در سرای الست

سر به دریای «لا» فرو برده

تن به مرگ آشنا فرو برده

تا چو در وی کند سعادت رو

تخته بیرون برد به ساحل «هو»

خاطری تیز و فکرتی ثاقب

واردات جمال را راقب

در بر وی حواس بر بسته

به نظرهای خاص پیوسته

ترک این عدت و عدد کرده

هر چه غیر از خداست رد کرده

رستمی پشت کرده بر دستان

روی در تیغ کرده چون مستان

یاد او میکنی، به زاری کن

سر او را خزینه داری کن

به زبان نفی کن، به دل اثبات

تا دلت پر شود ز عزت ذات

چه به چپ در دهی ندا از راست؟

که جزو هر چه هست جمله هباست

از زبان در دلت گشاید راه

معجز لا اله الاالله

گله در چول و غله اندر چال

نتوان داشت چله از سر حال

از چهل خصلت ذمیمه ببر

تا تو در چله فرد باشی و حر

چیست آن کبر و نخوت و هستی

غضب و کید و غفلت و مستی

بطر و ریب و حرص و بخل و حیل

بغض و بدعهدی و دروغ و دغل

شهوت و غمز و کندی و تیزی

فسق و بهتان و فتنه‌انگیزی

طیش و کفران و مردم‌آزاری

هزل و غذر و نفاق و خونخواری

حسد و آز جبن و زرق و ریا

کسل و ظلم و جور و حقد و جفا

آنچه گفتم به خویشتن مپسند

عکس اینها ببین و کارش بند

پس به خلوت نشین و زاری کن

در فرو بند و چله داری کن

هر که زین پر شد و از آن خالی

در ممالک ولی شد و والی

دل او دفتر فرشته شود

به حروف دگر نبشته شود

خلوت اینست و چله این باشد

صفت عارفان چنین باشد

دل، که خالی نگشت بازاریست

خیز و خالیش کن که این کاریست

آنکه فرمود کار به عین صباح

گر به اخلاص نیست، نیست مباح

مهل اندر دل خود از وسواس

اثری از غرور «الخناس»

اگر این «قل اعوذ» برخوانی

«قل هوالله» باشدت ثانی

چون قوی دل شدی ز عالم غیبب

هر چه خواهی بیابی اندر جیب

مرغ همت ز گنج خانهٔ حال

بر وجود بگستراند بال

به مرید ار خبر دهند از غیب

در چنین حالتی نباشد عیب

تا به شیخش یقین درست شود

به ریاضت امین و رست شود

بشناسد جزای رنج که برد

به چنان دستگاه و گنج که برد

نظر شیخ بر دلش تابد

راز دلها برمز دریابد

شودش ذهن از آن زبان بستن

به حدیثی چو گوهر آبستن

دل او گنج هر بیان آید

وز دلش بر سر زبان آید

به چنین نیستی چو گردد هست

دلش از جام فقر گردد مست

نسیه و نقد خود بر اندازد

صدق دستور حال خود سازد

چو ز دلها شود به صدق آگاه

در دل او شود ز دلها راه

هر چه را بر دلش گذر باشد

شیخ را چون از آن خبر باشد

مهربان و شفیق او گردد

به دل و جان رفیق او گردد

ز سماع و حدیث و خفت وز خورد

آن پسندد برو که بتوان کرد