گنجور

 
اوحدی

خوشا آن عشرت و آن کامرانی

که ما را بود از ایام جوانی

سفر کردم به امید غنیمت

غنیمت عمر بود و گشت فانی

ندیدم سود و فرسودم، چه بودی

که ارزیدی بدین سودا زیانی؟

بدادم عمر و درد دل خریدم

چه شاید گفت ازین بازارگانی؟

جوانی را به خواب اکنون توان دید

که تن بی‌خواب گشت از ناتوانی

رخم گل بود و بالا تیر و کردند

گلم نیلوفری، تیرم کمانی

به شکلی می‌دوانم مرکب عمر

که اسب تند بر صحرا دوانی

زمان ما به آخر رفت، ازین بیش

چه باشد؟ فتنهٔ آخر زمانی

فراق دوستان با جانم آن کرد

که در گلزارها باد خزانی

بدان گفتم: چه داری آرزو؟ گفت

که: دیدار و بهشت جاودانی

بپرسیدم که: دیگر چیست؟ گفتا:

و وادی زنده‌رود و اصفهانی

نمی‌ماند به وصل دوستان هیچ

اگر صد سال در شادی بمانی

چو گرگ از گله بربود آنچه می‌خواست

بدین صحرا چه سود اکنون شبانی؟

ترا، ای چرخ، بسیار آزمودم

همانی و همانی و همانی!

چه برخورداری از رختی توان دید؟

که دزدش کرده باشد پاسبانی

چو خواهد برد باد این لالها را

چه باید کرد این جا باغبانی؟

بیاید کوچ کردن بر کرانم

که کرد اندامم آغاز گرانی

برون شد کاروان ما ز منزل

چه خسبی؟ ای غریب کاروانی

خداوندا، اگر بد رفت، اگر نیک

چو عجز آوردم آن دیگر تو دانی

ز لطفم داده بودی خرده‌ای چند

به عنف اکنون یکایک می‌ستانی

گدایی پیش آن در فخر باشد

مرا، همچون که موسی را شبانی

به درگاه تو آورد اوحدی روی

غریب الوجه والید واللسانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode