گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اوحدی

بس ازین عمر سرسری که به تقلید زیستی

نظری کن به خویش تا ز کجایی و کیستی!

همه شب گفتگوی تو ده و باغ است و مال و زر

تو نگویی به خویشتن که: گرفتار چیستی؟

تو بگویی خدای را نشناسم به جز یکی؟

ز یکی لاف چون زنی؟ چو غلام دویستی!

برسیدند همرهان تو هر یک به منزلی

پی ایشان کجا روی؟ تو که در خفت و خیستی

تو اگر بیست مرده‌ای بتوان و دل و جگر

چو اجل حمله آورد، نگذارد بایستی

چو پی او روی بنه ز سر این خواجگی که تو

نرسی پیش او مگر به فقیری و نیستی

در توحیدش اوحدی به قفای وجود زد

تو به توحید چون رسی؟ که نه چون اوحدیستی