گنجور

 
اوحدی

ما را چو توانی که ز خود دور فرستی

این نیز توانی که بما نور فرستی

در وعدهٔ فردای تو این صبر که کردیم

ما را تو مبادا که بر حور فرستی

بی‌منت موسی سخنی چند ز دیدار

بنویس در آن لوح که از طور فرستی

هر نامه که از پیش تو آمد همه شد فاش

زیرا که تو با آن دف و طنبور فرستی

چون من نه به خود باشم و خاطر نه به سامان

رسوا شود آن نیز که مستور فرستی

سر جمله به تفصیل ندانی که بگویم

پیش من ار اوراد چو دستور فرستی

غیر از سخن وصل تو باید که نگوید

قاصد که به پیش من مهجور فرستی

با روی تو کو فرصت گفتار؟ مگر خود

پیغام و نشان خود از آن سور فرستی

زین گلخن و ویرانه برنجیم، نسیمی

وقتست کزان گلشن معمور فرستی

رنجور تو شد اوحدی، ای ماه چه باشد؟

گر شربت آن وصل به رنجور فرستی