گنجور

 
اوحدی

با دگری بر غم من عقد وصال بسته‌ای

ورنه به روی من چرا در همه سال بسته‌ای؟

گرهوس شکار دل نیست ترا؟ ز بهر چه

زلف چو دام خویش را دانهٔ خال بسته‌ای؟

آهوی چشم خویش را ز ابروی عنبرین سلب

قوس سیه کشیده‌ای، طوق هلال بسته‌ای

از دهن تو بوسه‌ای داشتم آرزو، ولی

چون طلبم؟ که بر لبم جای سؤال بسته‌ای

مرغ دل مرا، دگر، تا نکند هوای کس

در قفس هوای خود کرده و بال بسته‌ای

در هوس خیال تو خفتنم آرزو کند

گر چه تو خواب چشم من خود به خیال بسته‌ای

از پی آنکه اوحدی دست بدارد از رخت

پردهٔ ناز و سرکشی پیش جمال بسته‌ای