گنجور

 
اوحدی

در سر و سرای خود نگذاشتم الاالله

وندر دل ورای خود نگذاشتم الاالله

از غیر به جای او نگذاشت کسی را دل

وز خار به جای خود نگذاشتم الاالله

کی تازه توان کردن پیوند من و دنیی؟

کز گرد و گیای خود نگذاشتم الاالله

تا ارض و سمای من خالی شود از من هم

در ارض و سمای خود نگذاشتم الاالله

از ما و ز من غیری مشکل بهلم چیزی

من کز من و مای خود نگذاشتم الاالله

در گفتن « لا» هر کس بگذشت ز چیزی، من

از گفتن لای خود نگذاشتم الاالله

از خلق بهای من مستان چو شوم کشته

زیرا که بهای خود نگذاشتم الاالله

من چون ز برای او هم خانهٔ دین گشتم

در خانه برای خود نگذاشتم الاالله

بر لوح لوای دل ننگاشتم الا «هو»

در دلق و قبای خود نگذاشتم الاالله

چون اوحدی ار باقی مانم نه عجب، زیرا

کز عین بقای خود نگذاشتم الاالله