گنجور

 
اوحدی

ای بر فلک از رخ علم نور کشیده

زلف تو قلم در شب دیجور کشیده

حسن از اثر مستی و ناخفتن دوشت

صد سرمه در آن نرگس،مخمور کشیده

خط تو بر آن روی چو خورشید هلالیست

از غالیه بر صفحهٔ کافور کشیده

گفتار تو زنبور زبان از شکرینی

خط در ورق زادهٔ زنبور کشیده

ما از ره دور آمده نزدیک تو وانگاه

خود را تو زما بی‌سببی دور کشیده

اندیشهٔ وصل تو بسر نشتر سودا

خون از جگر عاشق محرور کشیده

از بس که بکشتی به جفا خسته دلان را

گرد تو ز ماتم‌زدگان سور کشیده

بارت ز دل و دیده و نازت به سر و چشم

هم سرو سهی برده و هم حور کشیده

از عشق تو چون اوحدی امروز جهانی

داغ ستمت بر دل رنجور کشیده