گنجور

 
اوحدی

گرچه صد بارم برانند از برت

بر نمی‌دارم سر از خاک درت

تا ابد منظور جانی، زانکه دل

در ازل کرد این نظر بر منظرت

زاهد از سر تو ز آن رو غافلست

کو نمی‌بیند به محراب اندرت

هر صباحی تازه گردد جان ما

از نسیم طرهٔ جان پرورت

همچو جان وصل تو ما را در خورست

گر چه جان ما نباشد در خورت

هر چه بود اندر سر کار تو شد

خود به چیزی در نمی‌آید سرت

شیر گیران پلنگ انداز را

کرد عاجز پنجهٔ زور آورت

بر نگیرد سر ز خط امر تو

هر که شد چون اوحدی فرمان برت