گنجور

 
اسیری لاهیجی

پیر بسطامی چو در میدان شتافت

در مقام قرب جانان راه یافت

آمد الهامش که ای خاص اله

هر چه می‌خواهد دلت از من بخواه

پیر گفتا نیست ما را هیچ خواست

عاشقان را چون تو مطلوبی کجاست

نیست بی تو صبر و آرامی مرا

من ترا خواهم ترا خواهم ترا

گفت حق تا از وجود بایزید

ذره ای ماند نخواهد بو شنید

تا تو هستی هست این خواهش محال

اولا دع نفس پس آنگه تعال

اندرین ره درنگنجد ما و تو

یا تو گنجی در میانه یا که او

زین حجاب ما و من یکدم برآ

در مقام وصل او بی من درآ

شد من و مایی حجاب راه ما

تا تو پیدایی نهان باشد خدا

در حقیقت شد دویی کفر طریق

شو مسلمان تا نباشی زان فریق

کی شود پیدا جمال وحدتش

تا بود بر جا اثر از کثرتش

چونکه گردد نور وحدت آشکار

ظلمت کثرت نماند برقرا ر

نور خورشید جهان چون شد عیان

در زمان گردد همه کوکب نهان

کی توان از قید خود گشتن خلاص

جز به عون محرم درگاه خاص

گر نباشد همت پیران راه

کی بیابد راهرو قرب اله

گر تو خواهی قرب درگاه خدا

دامن رهبر مکن یکدم رها

راه پر خوفست و رهزن بیشمار

همرهی با کاروان کن هوش دار

از رفیقان سر مکش ای راهرو

زیر پاشان همچو خاک راه شو

مغتنم دان سایۀ اهل کرم

بر هوای خود منه در ره قدم

هر که او در ظل اهل دل بود

عاقبت بی شک ز اهل دل شود

زانکه از اکسیر قرب اولیا

می شود مس وجودت کیمیا

پند مشفق را ز جان و دل پذیر

در دل اهل دلان رو جا بگیر

پیر باید اول وانگه سلوک

بی مربی هان مجو قرب ملوک

نه که هر کس کو ریاضت می‌کشد

از شراب وصل او جامی کشد

پیر رهدان گر نباشد رهبرت

از ریاضت نیست جز درد سرت