گنجور

 
اوحدی

ای ز زلفت عقل در دام آمده

نرگست با فتنه همنام آمده

نازکست اندام سیمینت چو گل

ای سرا پایت به اندام آمده

گِردِ صبح صادق رخسار تو

چین زلفت پردهٔ شام آمده

دیگ سودای ترا دل در دماغ

پخته بسیاری، ولی خام آمده

در حساب بوسه امید مرا

بر دهانت مبلغی وام آمده

گوش ما را از لبت چشم دعا

بوده، لیکن جمله دشنام آمده

از تمنای لب میگون تو

اوحدی را سنگ بر جام آمده