گنجور

 
اوحدی

روی زیبا نتوان داشت نهان پیوسته

خاصه رویت که به روحست و روان پیوسته

زلف از دست بدادیم و ز دل خون بچکید

گویی آن زلف رگی بود به جان پیوسته

آبم از دیده روانست و خیال قد او

همچو سرویست در آن آب روان پیوسته

ابروان همچو کمان داری و مژگان چون تیر

وز پی عربده تیرت به کمان پیوسته

بار دیگر بگزند دل ما می‌کوشی

ای به رغم دل ما در دگران پیوسته

در شگرفان حرکاتیست که آتش خوانند

در تو آن هست و دو صد فتنه به آن پیوسته

اوحدی نام بر آورد به نیکو سخنی

تا که نام تو شد او را به زبان پیوسته